به سمت دروازه به راه افتادم.
انقدری بزرگ و بلند بود که از همین فاصله هم پیدا بود،دروازه ای بزرگ با درهای چوبی که گرد و خاکی غلیظ روی انها را پوشاند بود.
هیبت دروازه ها به قدری عظیم بود که گویی انها را برای غول ها ساخته بودند.
روی درها نقش و نگار هایی عجیب پیدا بود،انگار که به زبانی خاص نوشته شده بود،زبانی که من نمیشناختم و بعنوان یک فرشته که بیشتر زبان ها و خط ها حتی زبان های منقرض شده را می شناسد،این واقعا برایم عجیب بود.
در کنار دروازه پیرمردی ژنده پوش با کمری خم و سری پائین بر روی تکه سنگی نشسته بود.ردایی قدیمی و کهنه بر دوش پیرمرد بود که کلاهی داشت،کلاه تا روی چشمان او پائین می امد و چشم هایش را می پوشاند.
عصایی به شکل یک علامت سوال گنده در دستان پیرمرد قرار داشت که نسبت به بقیه ظاهر او نو تر و تمیز تر بنظر میرسید.
چند قدمی تا دروازه ماند بود و در ذهنم سوال های زیادی بالا پائین میشد که صدای پیرمرد درامد:
♧کیستی؟و چه می خواهی؟
صدایی پیر و خسته که انگار گرد و خاک تمام وجودش را فرا گرفته بود.
مکثی کردم.
از انجا که مطمئن نبودم چه باید بگویم،با تردید جواب دادم:
*رهگذرم،دنبال راه خروج میگردم.
پیرمرد حتی سرش را هم بالا نیاورد.با همان صدای خسته و خش دار جواب داد:
♧اشتباه امده ای،این راه هر چه که باشد راه خروج نیست.
نگاهی به دروازه و نگاهی به پیرمرد کردم که از موقعی که امده بودم حتی ذره ای از جایش تکان نخورده بود.
با حرص و لجبازی رو به پیرمرد گفتم:
*ترجیح میدهم خودم با چشمان خودم ببینم.
سپس به سمت دروازه به راه افتادم،زیر چشمی نگاهی به پیرمرد انداختم تا مطمئن شوم کاری نمیکند.
تنها یک قدم با در فاصله داشتم ،دستانم را بالا بردم که دروازه را باز کنم که پیرمرد عصایش را بالا برد و محکم بر زمین کوبید.
نفهمیدم چه شد و چطور شد،تنها به یاد دارم که برای چند لحظه همه دنیا تار شد و چند ثانیه بعد همان جای اولم بودم.
نگاهی به دروازه و نگاهی به پیرمرد کردم که از موقعی که امده بودم حتی ذره ای از جایش تکان نخورده بود.
سرم گیج می رفت و درست اتفاقات چند ثانیه قبل را به یاد نداشتم،اما هرطور شده بود باید از دروازه میگذشتم،با حرص و لجبازی رو به پیرمرد گفتم:
*ترجیح میدهم خودم با چشمان خودم ببینم.
سپس به سمت دروازه به راه افتادم،همه چیز عجیب بود،انگار تمام اینها را قبلا تجربه کرده بودم،زیر چشمی نگاهی به پیرمرد انداختم تا مطمئن شوم کاری نمیکند،تنها یک قدم تا دروازه فاصله داشتم،دستهایم را بالا بردم تا دروازه را باز کنم که پیرمرد عصایش را بالا برد و محکم بر زمین کوبید.
باری دیگر نفهمیدم چه شد اما دنیا جلوی چشمانم تار شد و چند لحظه بعد همان جای اولم بودم.
نگاهی به پیرمرد و نگاهی به دروازه انداختم.با حرص و لجبازی رو به پیرمرد گفتم:
*ترجیح میدهم خودم با چشمان خودم ببینم.
و به سمت دروازه به راه افتادم و بازهم روز از نو روزی از نو!!!
این دور باطل چند باری تکرار شد تا بالاخره به خودم امدم.
نگاهی به پیرمرد و نگاهی به دروازه انداختم.دستهایم را روی زانو گذاشتم و کمی به پائین خم شدم،نفس نفس میزدم،انگار مسافت طولانی را دویده باشم.
با عجز و التماس و با صدایی گرفته رو به پیرمرد گفتم:
*من تسلیمم،تو بردی،خواهشنا بگذار از دروازه رد شوم.
پیرمرد که از موقعی که امده بودم حتی ذره ای از جایش تکان نخورده بود با همان صدای خش دارش گفت:
♧کیستی؟و چه می خواهی؟
دیگر راهی به جز گفتن حقیقت نداشتم،اگر هم داشتم واقعا دیگر مغزم کار نمیکرد و ذهنم قد نمیداد.
پس داستانم را از ابتدا به طور خلاصه برای پیرمرد تعریف کردم:
*من اناهیتا هستم،ملک اب...
و حرف هایم را اینگونه تمام کردم:
*حالا می شود بگذاری از دروازه رد شوم؟
در کمال تعجب پیرمرد بالاخره سرش را بالا گرفت و من توانستم چشمهایش را ببینم،چشمهایی بیرنگ،به گونه ای که انگار چشمش قرنیه نداشت!!!
تمام چشمان پیرمرد سفید بود و با همان چشم های کمی ترسناک و سفید رنگش به من زل زده بود.پیرمرد نفسی کشید که انگار کمی گرد و خاک از ریه اش خارج شد.
♧می گذارم از دروازه رد شوی اما شرطی دارد.
مطمئن بودم این پیرمرد چغر نمی گذارد به این راحتی از دروازه رد شوم پس با استرس شرطش را جویا شدم.
پیرمرد که همچنان به من زل زده بود دستش را بالا برد و به دروازه اشاره کرد:
♧برای انکه از دروازه رد شوی باید معمای من را حل کنی.
معما؟
درست متوجه نشدم شرط پیرمرد چه بود،یعنی برای رد شدن از دروازه باید معمای پیرمرد را حل میکردم؟؟؟
با تردید پرسیدم:
*یعنی اگر معمایی که تو می گویی را حل کنم،میگذاری از دروازه رد شوم؟
♧بله
*یعنی تنها یک معما می پرسی و اگر جوابش را درست گفتم می توانم بدون مزاحمت رد شوم.
پیرمرد با صبوری جواب داد:
♧بله
کمی فکر کردم،اگر پیرمرد واقعا راست میگفت و دوز و کلکی در کارش نبود به امتحانش می ارزید.
به هرحال بهتر از جنگ و جدال با این پیرمرد لجوج بود و مشخصا اگر هم جدالی در کار بود احتمال اینکه بتوانم پیرمرد را شکست دهم خیلی کم بود.
پس با کمی شک رو به پیرمرد گفتم:
*باشد،سوالت را بپرس تا جواب دهم.
پیرمرد دوباره نفس عمیقی کشید که انگار مقدار دیگری گرد و خاک از ریه اش خارج شد،سپس با همان صدای لرزان و خسته اش شروع به صحبت کرد:
♧ان چیست که با یک نجوا می توان شکست؟
با دقت به لب و دهان پیرمرد نگریستم،کمی فکر کردم اما چیزی به یاد نیاوردم،از او خواستم تا معما را یکبار دیگر برایم تعریف کند او هم اینکار را کرد.
باز هم هرچه فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید،چندین بار از او خواستم تا سوالش را تکرار کند و او هربار با صبر و حوصله کلمه به کلمه چیستان را تکرار میکرد،اگر ذهنم مشغول نبود حتما گمان میبردم که دوباره در یک دور باطل گیر کرده ام.
چندین حدس اشتباه زدم که پیرمرد همه را رد کرد.
بعد از مدتی که نمی دانم چقدر طول کشید،بلاخره خودم خسته شدم با بی تابی و التماس رو به پیرمرد کردم:
*خواهش میکنم بگذار رد شوم. پیرمردبالاخره نگاهش را ازمن گرفت و سرش را پائین برد.
♧قرار شد اگر جواب معما را دادی بگذارم رد شوی.
خونم از دست این پیرمرد زبان نفهم به جوش امده بود با خشم و مشت های گره کرده به سمتش روانه شدم تا ضربه ی کاری به او بزنم که پیرمرد دوباره عصایش را بالا برد و محکم بر زمین کوبید.چند ثانیه بعد دوباره سر جای قبلیم بودم.
با زانو روی زمین خاکی افتادم و با حرص صدایم را بالا بردم:
*اصلا تو که هستی؟چرا نمی گذاری گذر کنم؟از جان من چه می خواهی؟
پیرمرد دوباره سرش را بالا اورد،با چشمان سفیدش که انگار انتهایی نداشت زل زد به چشمانم و با صدای خسته اش شروع کرد به تعریف کردن داستان:
♧خوشحالم که بالاخره پرسیدی.راستش زیاد پیش نمی اید کسی ازمن این سوال را بپرسد،پس وقتی یکی بخواهد داستان زندگی ام را بداند حسابی استقبال میکنم...
حوصله شنیدن داستان پیرمرد را نداشتم اما جانی نداشتم که بخواهم اعتراض کنم ضمن اینکه فرصت خوبی بود تا راهی برای ضربه زدن به پیرمرد پیدا کنم البته اگر صدای خشدار پیرمرد اجازه فکر کردن میداد:
♧...ما سه دوست بودیم،سه برادر،در بهشت برای خود ارج و قربی داشتیم،برو بیایی داشتیم،همه مارا می شناختند و همه به ما احترام میگذاشتند،همه چیز خوب بود تا روزی که خالق ماموریتی بر گردن ما گذاشت،انسان...
به اینجای داستان که رسید پیرمرد مکثی کرد و نفسی گرفت انگار که داشت واژه های را در سرش جمع و جور میکرد.
♧...پس ما سه نفر به زمین امدی با ماموریتی برای انسان.ماموریت این بود در بین ادم و نسلش زندگی کنیم تا ببینیم انها لیاقت لقب اشرف مخلوقات را دارند یا نه،مدتی نگذشته بود که جوان ترین مان از ماموریت منصرف شد،با عجز و التماس از خالق خواست اورا معاف کند و از این ماموریت دور دارد،خالق هم که التماس های اورا دید قبول درخواست کرد و عذر اورا پذیرفت.اما ما دونفر ماندیم،ما با تجربه تر بودیم و ماموریت های زیادی را پشت سر گذاشته بودیم و از نظر ما این فقط یک ماموریت کوچک و اسان بود و برای ما مثل یک زنگ تفریح حساب میشد.ولی کاش ما هم مانند رفیقمان کمی فکر میکردیم و مانند او عذری می اوردیم و از خالق طلب پذیرش میکردیم.با این حال ادم و نسلش با ما خوب رفتار میکردند و حسابی از خجالتمان در می امدند.ما هم که فقط جلوی پایمان را می دیدیم از ماموریت راضی بودیم و اصلا دلمان نمی خواست که تمام شود.اما هر داستانی هم بالا دارد و هم پائین،پس دیری نپایید که نسل ادم ما را هم درگیر گناهان و خطا های خودشان کردند،شراب و حرام خوری و زنان و پسران زیبای انسان ما را از راه بدر کردند و تمام احترام و ابروی مارا نزد خالق و دیگر ملائک از بین بردند.با اینکه توبه و اظهار پشیمانی بیفایده بنظر میرسید اما هیچگاه برای عرض شرمندگی نزد خالق دیر نیست که او بخشنده ترین بخشایندگان است،پس ما نزد خالق ساعت ها به التماس و گریه و زاری نشستیم و از او طلب بخشش خواستیم،سالها زمان برد تا خالق طلب بخشش مارا قبول کند اما به یک شرط...
پیرمرد نگاهی به اطرافش انداخت و دوباره به من زل زد.
♧...به شرط انکه تا روز قیامت در چاهی عمیق به نام بابل معلق بمانیم تا کیفره گناهانمان شود.
سپس سکوت کرد و به من چشم دوخت.
داستان پیرمرد خیلی برایم اشنا بود،انقدر اشنا که انگار همین تازگی شنیده باشمش،کمی زمان برد تا داستان را به یاد بیاورم اما بالاخره انرا به یاد اوردم.
فریاد زدم:
*سه فرشته نفرین شده!!!
سپس به پیرمرد نگاهی انداختم و با شوق گویی که انگار چیز مهمی را به یاد اورده ام دوباره فریاد کشیدم:
*تو یکی از سه فرشته نفرین شده ای!!!
پیرمرد با تعجب نگاهی به من انداخت.
♧نامم هاروت است و ان دو نفر دیگر هم ماروت و عزازیل نام داشتند،نمی دانم منظورت از فرشتگان نفرین شده چیست اما زمانی ما بالاترین مقام را در عرش الهی داشتیم و حالا در اینجا که چاه بابل نام دارد اسیریم.
حق با پیرمرد بود،هاروت و ماروت و عزازیل سه فرشته مقرب درگاه خالق بودند که گرفتار گناه شدند،داستان انها را اولین روزی که به عنوان ملک اب وارد شورا شدم شنیدم،درواقع داستان انها مانند رازی بین اعضای شوراست،انها لکه ننگی برای فرشتگانند و هیچکس نباید داستان انها را به یاد اورد،پس این رازی است که کسی نباید بداند.
راز!!!
ناگهان جرقه ای درون مغزم روشن شد،با خوشحالی از روی زمین بلند شدم و فریاد زدم:
راز،جواب معمایت راز است.ان چیزی که با یک نجوا می توان شکست راز است.
پیرمرد لبخند کم رمقی زد،نگاهش را ازمن گرفت و به زمین دوخت،عصایش را بالا برد به دروازه کوبید،چند ثانیه بعد دروازه چهار طاق باز بود.
نگاهی به پیرمرد و نگاهی به دروازه انداختم،کمی مکث کردم و با تعجب به پیرمرد زل زدم،هاروت بدون اینکه سرش را بالا ببرد با همان صدای گرفته گفت:
♧منتظر چی هستی؟کار های مهمی داری،سریع تر رد شو.
با شک و تردید به سمت دروازه رفتم،یک قدم تا دروازه مانده بود،منتظر بودم تا هر لحظه هاروت عصایش را بر زمین بکوبد و من سرجای اولم برگردم اما او اینکار را نکرد و من سالم به دروازه رسیدم.
انطرف دروازه مه عمیق همه فضا را پر کرده بود و به جز جلو پایم هیچ جای دیگری را نمیدیدم،دوباره نگاهی به هاروت انداختم،سوالی حسابی ذهنم را مشغول کرده بود.
*شما سه نفر بودید.تو اینجایی و عزازیل هم که حاکم جهنم است،پس ماروت کجاست؟
هاروت سرش را بالا نیاورد.
♧به زودی اورا ملاقات میکنی.
این را گفت و دوباره عصایش را به کنار دروازه زد و در ها با صدای بدی بسته شدند و من ماندم و برزخ و هیچ ایده ای نداشتم که باید کجا بروم یا چه چیزی می خواهم.
برزخ دنیای گمشدگان است و من هم از هر زمان دیگری گمشده تر...
پایان فصل پانزدهم
این داستان ادامه دارد...