اهریمن درون : فصل چهارم

نویسنده: Jalaljjf

ساعت تازه از ستایش صبحگاهان گذشته بود که دستور تشکیل یک جلسه اضطراری دیگر صادر شد.
سراسیمه خود را به محل شورا رساندم،عَصیر جلوی در منتظرم بود،به استقبالم امدو تعدادی کاغذ را به دستم داد،چشمانش قرمز بود و موهای بلند و فرفری اش اشفته بنظر می رسید،معلوم بود که تازه از خواب بیدار شده.
از او پرسیدم که ماجرا چیست؟درجواب گفت:هیچکس نمی داند،جبرائیل خیلی ناگهانی دستور تشکیل شورا را صادر کرده و به هیچکس نگفته که موضوع چیست!؟
عصیر معمولا همه چیز را میدانست،او چشم و گوش من در بهشت بود و هر اطلاعاتی که می خواستم را در کسری از ثانیه به لطف زبان نافذ و هوش سرشارش و همچنین منابع قدرتمند و پر نفوذش در بهشت برایم پیدا میکرد،پس وقتی وقتی فهمیدم اوهم نمیدانست دلیل این جلسه ناگهانی چیست دلشوره ام بیشتر شد.
وارد مجلس شدم،تقریبا همه امده بودند.





چهره ی همه اشفته و نگران بنظر می رسید که به حال خراب من کمکی نمی کرد.به گمانم هیچکس حتی جرات نداشت بپرسد دلیل احضار ناگهانی جبرائیل چیست؟





بالاخره خود جبرائیل سکوت را شکست:دوستان و همکاران گرامی،در ابتدا از همگی بخاطر این جلسه ناگهانی و دیروقت عذر می خواهم و همچنین از همه ممنونم که خودشان را بلافاصله به اینجا رساندند.





اما برای احضار شما دلیل موجه ای وجود دارد،چند دقیقه پیش خبردار شدم که نقشه پلید و شوم ابلیس برای براندازی نسل انسان شروع شده و بزودی لشکر عظیم او حملات خود را به انسان ها اغاز می کند.!!!
همه ساکت و بادقت به دهان جبرائیل خیره شده بودند که چه حرف هایی از ان بیرون می اید.





او ادامه داد:خوشبختانه از انجا که ما پیشتر از این موضوع اگاهی داشتیم،دستورات لازم را صادر کرده بودم پس حالا نیاز به نگرانی نیست.
سپس روبه نورائیل،مَلِک اتش کرد و گفت:اوضاع سوارکارانمان چطور است؟ 
نورائیل  که دماغ نسبت بزرگی دارد،ریشهایش تا زیر سینه می رسد و معمولا نامرتب است،سرش تاس است و گاهی در شورا به شوخی میگویند او موهای سرش را به ریشش پیوند زده،چشمهایش اندازه یک دکمه است و انقد  ریزند که واقعا نمیدانم چه رنگی هستند.
نورائیل کاغذ های جلویش را زیرو رو کرد و سپس کاغذ مچاله شده ای از میان انها بیرون کشید و گفت:خوشبختانه ما ۵۰۰۰ سوارکار اماده برای نبرد و ۳۰۰۰ سوارکار در حال اموزش داریم که در صورت نیاز میتوانیم از انها استفاده کنیم.
جبرائیل سری تکان داد و رو به آماس مَلِک باد گفت:چند پگاز(*اسب بالدار) اماده داریم؟
اماس که ملک باد باشد از لحاظ سنی جوان ترین عضو شوراست،یک نخبه جنگی حساب می شود و در سنین پائین جوانی تمام رتبه های جنگی را رد کرده و زیر دست خود شخص میکائیل فرشته مقرب الهی مشق جنگ کرده است،لبخند زیبایی دارد،چشم و ابروی مشکلی و موهای کوتاهش همیشه مرتب است،نگاه سرد و شجاعی دارد و میتوانید غرور را در نگاهش ببینید،می گویند او بقدری باهوش است که پس از پایان یکی از سخت ترین امتحان های جنگی،میکائیل به احترامش ایستاده دست زده است.
آماس لبخندی زد و گفت:سرورم در حال حاضر ۶۰۰۰ اسب بالدار اموزش دیده داریم که اماده اند برای استفاده سوارکاران.
بگذارید قبل از انکه گیج تر شوید برایتان توضیح دهم.همانطور که احتمالا می دانید ما فرشتگان بال داریم،اتفاقا پروازهم میکنیم،اما بال چیزی است مانند درجه،درواقع فقط اعضای شورا انهم بعد از منصوب شدن به مقامی به لطف خداوند صاحب بال می شوند،پس درواقع جنگاورانِ ملائک اسب هایی دارند که قادرند پرواز کنند که از انها تنها در هنگام جنگ ها استفاده می کنیم.





جبرائیل روبه من کرد و با لبخند گفت:آناهیتا،از تیراندازانمان چه خبر؟





نفس عمیقی کشیدم و گفتم:۳۰۰۰ فرشته تیرانداز اماده اند تاهمین الان با دستور شما به حرکت درایند.





جبرائیل امار سپرداران و پیاده نظام را هم پرسید و سپس گفت:از همین الان ما در وضعیت جنگی و اماده باش نظامی قرار داریم،طبق اخبار به دست امده نقشه شیطان برای سه روز دیگر تعیین شده پس ما در یک حمله غافلگیرانه دوروز دیگر به پایگاه های انها ضربه ای مهلک وارد می کنیم تا هم جلوی اسیب زدن به ادمیزاد را بگیریم هم نقشه های ابلیس را در نطفه خفه کنیم.
در نهایت از همه خواست بایستند و برای موفقیت نقشه مان دعا کنیم.





درراه بازگشت به معبد اب بازهم ابادون جلویم را گرفت،تازگی ها ارتباطم با او بیشتر شده بود و البته که از این مسئله خوش حال بودم،ابادون دوست با ارزشی برای من بود. 
ابادون خودش را به من رساند و با لبخند حالم را پرسید،شروع به تعارفات و حرف های معمولی کرد.اگر ابادون را می شناختید می دانستید فرشته ای نیست که اهل تعارف و حرف های روزمره باشد.بشدت احساس می کردم سعی دارد سر حرف را با من باز کند و این موضوع کمی نگرانم می کرد.بالاخره بعداز کلی طفره رفتن سراغ بحث اصلی رفت.
ابادون گفت:اناهیتا،چند وقتیه که میخوام درباره موضوعی باهات صحبت کنم ولی خب...یکم خجالت میکشم.
تعجب کردم،ابادون و خجالت؟!! نگاهی به او انداختم،پیراهن و شلوار مشکی بسیار جذابی پوشیده بود و ته ریش مردانه اش که با لبخندش کاملا هماهنگی داشت و چشمان سبز کهربائی اش که جذابیت صورتش را دوچندان کرده بود.
لبخندی زدم و گفتم:ابادون،تو تقریبا بهترین دوستم هستی،لازم نیست با من تعارف کنی یا ازم خجالت بکشی لطفا راحت باش،حرفتو بزن.
ابادون ایستاد و من هم مجبور شدم بایستم،نگاهش را به زمین دوخت و مانند یک پسر بچه ی خجالتی با مِن مِن شروع به صحبت کرد،چیزی که از ابادون بعید بود:حالا که انقد اصرار داری باشه،ببین اناهیتا چند وقته که میخام بهت یه پیشنهادی بدم ولی خب نمیدونم چجوری بگم!؟!؟!
ابادون کمی با خودش کلنجار رفت،انگار سعی داشت حرف هایش را مرتب کند،سپس ادامه داد:اناهیتا بزار رک بهت بگم،میخوام دعوتت کنم به یه فنجون قهوه.
ابادون با همان چند کلمه چنان قرمز شد که خنده ام گرفته بود،البته من هم خجالت کشیدم،ولی انتظار نداشتم که ابادون هم تا این حد خجالتی باشد. 
گفتم:نمی دانم ابادون،وسط این مسائل واین ماجرای اخرالزمان شاید کار درستی نباشد. 
ابادون بلافاصله و طوری که سعی داشت قانعم کند گفت:
◇اینارو ولش کن اناهیتا،اززمانی که یادمه ابلیس در حال نقشه کشیدن بوده تا از انسان انتقام بگیره،جبرائیلم عادت داره همیشه همه چیزو گنده کنه. 
کمی فکر کردم،ابادون به گردن من خیلی حق داشت ودوست باارزشیم بود،پس بعد از اینکه کمی خودم را دودل نشان دادم تا مبادا با خودش فکر کنه منتظر پیشنهادش بودم،قبول کردم و قرار شد فردا به همراه ابادون به یک کافی شاپ برویم... 
پایان فصل چهارم 
این داستان ادامه دارد...
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.