گرد و خاک عظیمی از حرکت سپاه خیّر به راه افتاده بود.فرمانده های جناح های مختلف در صف اول و پشت سر انها سربازان و سوارکاران حرکت میکردند.
جبرائیلِ پیامرسان پیشاپیش همه در خط مقدم نبرد می تاخت.
کمی بعد به محل های از پیش تعیین شده رسیدند،مکان هایی که قرار بود ارتش شلخته و نامنظم شیاطین درانجا اردو زده باشند،اما در کمال تعجب به جز مشتی علف و بوته که در دستان باد جابه جا می شدند هیچ چیز دیگری نبود.
برهوت خالی!!!
کم کم همه ی افراد رسیدند و ازدحام عظیمی ایجاد شد،جبرائیل که متعجب تر از همه بود خود را نزدیک معاونش میکائیل رساند.
در حالی که بار دیگر تمام صحنه را از نظر میگذراند با صدایی ارام بطوریکه تنها اون بشنود
گفت:
●توام به همان چیزی که من فکر میکنم،می اندیشی؟
■تا فکر تو چه باشد رفیق قدیمی؟
جبرائیل باز هم اطراف را نگریست و گفت:این یک تله است.
■موافقم،پیشنهاد میکنم زودتر افراد را عقب بکشیم...
هنوز حرف میکائیل تمام نشده بود که صدای سوتی اطراف را پرکرد،میکائیل انقدر تجربه در میدان های نبرد داشت که بداند این سوت،صدای چیست!؟!؟
فریاد کشید:
■سپرها بالا...
فرمانی به جا که شاید کمی دیر صادر شده بود.
چند لحظه بعد،خیل عظیمی از تیرهای اتشین،زمین و زمان را پر کرد،تعداد تیرها انقدر زیاد بود که گویی سپاه خیّر زیر شدت و تعداد انها دفن شدند.باران اتش همه جا را پر کرد انهم نه هر هر اتشی بلکه اتش جهنمی!!!
جبرائیل فریاد زد:بلندشوید سربازان من،بلند شوید و برای خدا بجنگید.
فرشته هایی که از زیر باران تیر ها بطور معجزه اسایی زنده مانده بودند بلند شدند و شمشیر و نیزه دست گرفتند،بعضی ها مشغول جمع اوری جنازه ها و برخی هم بشدت اسیب دیده بودند.
جبرائیل به سربازانش نگاه کرد تعدادشان کمتر از ان بود که بخواهند جلوی ارتش عظیم شیاطین بایستند.
تعداد اهرمنان انقدر بود که گرد و خاک حاصل از حرکت انها جلوی نور خورشید را پوشاند.
میکائیل و اسرافیل خودشان را به جبرائیل رساندند.
اسرافیل گفت:سرورم پیشنهاد میدهم که شما فورا به عقب بتازید و خود را نجات دهید که شما فرمانده ی ما هستید و نباید برایتان اتفاقی بیافتد.
جبرائیل نگاهی از روی خشم به چهره غبارالود و زخمی اسرافیل انداخت و فریاد زد:این چه پیشنهاد شرم اوری است؟من فرار کنم و افرادم را تنها بگذارم؟بعدا چگونه در روی دیگر فرشتگان بنگرم؟چگونه جواب خالق(خدا) را بدهم؟
سپس شمشیرش را بالا گرفت اخم هایش را در هم گره کرد و فریاد زد:سربازان من عقب نشینی کنید.
هرچند که دیگر برای این فرمان زیادی دیر بود.
لشکر عظیم شیاطین خودرا به محل رسانده بودند و نبرد اغاز شده بود.
دیوها و اجنه،آل ها،بختک ها،همه و همه با خنجر وگرز و سنگ و هرچه که می توانستند به لشکر ملائک هجوم اوردند،شیاطین که بر پشت گراز هایی با اندازه فیل سوار بودند میان صفوف بهم ریخته ی فرشتگان می تاختند،می زدند و نابود می کردند.
صدای چکاچک شمشیرها فضا را پر کرده بود،برخورد شمشیرها با سپرها،فریاد زنان و مردان جنگجو و شیهه ی اسب ها و گرازها،همه جا شنیده می شد،اما چه شد که کار به اینجا کشید؟چه شد که نقشه ی مخفیانه ما لورفت؟چه شد که همه چیز خراب شد؟
فرمانده جبرائیل درحالی که فرمان عقب نشینی صادر می کرد،روبه معاون و یار و یاور همیشگی اش میکائیل گفت:حتما کسی نقشه را لو داده است.
میکائیل در حالی که داشت باشمشیر براقش ضربات اهریمنی را دفع میکرد گفت:منظورت این است که یک نفوذی میان ماست؟
من از دور شاهد ماجرا بودم،از اول هم نسبت به این نقشه احساس خوبی نداشتم اما حالا دیگر زمان این حرف ها نبود،افرادمان در تله افتاده بودند و شیاطین انهارا محاصره کرده بودند و راهی برای عقب نشینی نداشتند.
باید کاری میکردم،باید به حمایت دوستانم میرفتم اما دستور داشتم تا زمان فرمان جبرائیل کاری نکنم،با این حال دیگر نمی توانستم بایستم.
بال هایم را باز کردم،شمشیرم را از قلافش در اوردم انرا بالا گرفتم و فریاد زدم:سربازان وفادار من، می دانم که شمارا برای چیز دیگری اموزش داده ام اما حال، دوستان و همکاران ما به کمک ما احتیاج دارند،دیگر جای درنگ نیست.
سپس فرمانده را صدا زدم:از دو جناح به انها حمله می کنیم تو از چپ و من از راست.
فرمانده که ملکی مونث،جوان و قوی هیکل بود سری تکان داد و موهای بلند خرمایی رنگش روی صورتش ریخت .
چند لحظه بعد حمله ی ما اغاز شد.با تمام سرعتی که می توانستم بال زدم و خودرا به جبرائیل رساندم.
کنارش فرود امدم،شیطانی با چشمان اتشین و با گرزی فولادی به من حمله کرد که با چند ضربه شمشیرم کارش را ساختم،به سمت جبرائیل برگشتم،در چهره خسته و خونینش که هیچ نشانی از ترس نداشت نگریستم و گفتم:سرورم می دانم که دستور دادید کاری نکنم اما...
جبرائیل حرفم را قطع کرد:
●ممنون که امدی اناهیتا بدون کمک تو نمیتوانیم از این مهلکه خارج شویم.
صحبت های جبرائیل احساس عجیبی درونم ایجاد کرد،احساسی شبیه شور،هیجان و غرور.
نبرد تا ساعتی بعد هم ادامه داشت،لحظه به لحظه از تعداد افراد سپاه ما کاسته اما به شیاطین اضافه می شد.انگار شیاطین مانند علف های هرز از زمین رشد میکردند!!! خوشبختانه توانسته بودیم تعداد زیادی از ملائک اسیب دیده را به عقب بفرستیم،اما لشکر شیاطین انگار تمامی نداشت.
منکه اولین تجربه جنگی ام بود و از حرفای جبرائیل به وجد امده بودم چنان در نبرد و مبارزه غرق شدم که به کلی حواسم از نقشه اصلی که عقب نشینی بود پرت شد،ناگهان چشم باز کردم و دیدم محاصره شده ام میان خیل عظیم شیاطین، تنها و بی یاور،به اطراف نگاه کردم کسی نبود به جز خودم،جنی قد بلند از طایفه آل ها جلو امد و به سمتم یورش اورد که حمله اش را دفع کردم،دوباره حمله کرد و جاخالی دادم،اهریمنی دورگه از پشت به سمتم حمله کرد که بالهایم را باز کردم و از روی سرش پریدم و با ضربه ای سرش را از تنش جدا ساختم ،خواستم بلند شوم و با پرواز از مهلکه بگریزم که نفهمیدم کدام اهریمن از خدا بی خبری با طنابی کلفت بالهایم را گرفت و زمینم زد،مانده بودم چه کنم،در ذهنم اشهدم را میخواندم که صدای گرم دوستی گوش هایم را پر کرد،به بالا که نگریستم کسی نبود جز جبرائیل.
لبخندی زد که مقادیر زیادی امید به رویم پاشید.در چهره خندانِ مردانه اش چیزی جز شجاعت و اطمینان نمیشد دید.برق زره طلایی رنگش که با رنگ چشمان نافذش یکی بود چشمانم را پر کرد.موهایش در میان باد جابه جا میشد و دستش که شمشیری را یدک کش میکرد ذره ای لرزش نداشت.
جبرائیل از اسمان به سمتم شیرجه زد مرا گرفت و دوباره در اسمان شب به پرواز درامد.
درواقع حتی نمیدانستم چگونه از او تشکر کنم،چنین کار خطرناک و احمقانه ای را هر کسی انجام نمی دهد انهم برای من که حتی زیاد با جبرائیل صمیمی نبودم.
اما شجاعت و دلیری از خصوصیات بارز یک فرمانده است،مخصوصا جبرائیل که از این لحاظ نامدار است.
همانطور که از میدان نبرد فاصله میگرفتیم و به سمت محل عقب نشینی پرواز میکردیم خواستم از جبرائیل درخواست کنم تا بگذارد خودم باقی راه را پرواز کنم،چون در اغوش جبرائیل کمی معذب بودم و احساس می کردم صورتم قرمز شده است.با اینحال نمیدانم چرا خجالت کشیدم که چنین چیزی بخواهم! از طرفی هم همچنان در شوک میدان نبرد بودم،ناسلامتی اگر جبرائیل به موقع نمیرسید الان من یک فرشته مرده بودم.
بالاخره در مکان امنی جبرائیل فرود امد و من را هم زمین گذاشت.
به چشمان طلایی رنگش خیره شدم،متوجه نبودم که چند ثانیه ای است در ارامش چشمان اون غرق شده ام که لبخندی زد و گفت:قابلت را نداشت.
و من از خجالت اب شدم...
پایان فصل هشتم
این داستان ادامه دارد...
(با تشکر از elina)