اعضا شورا سر جاهایشان نشسته بودند،همه عصبی و مضطرب بنظر می رسیدند،میکائیل زخم ها و کبودی های سطحی روی صورتش داشت،نورائیل هم زخم عمیقی در پهلوی چپش داشت که با کمک ملائک شفادهنده و قدرت درمانگری اب های بهشت توانسته بود خودش را جمع و جور کند.
دربالای مجلس جبرائیل نشسته بود،درواقع بخاطر ماجرای شب قبل کمی خجالت می کشیدم با جبرائیل چشم در چشم شوم،به هر حال تا جایی که به یاد دارم این دومین بار بود که جبرائیل مرا نجات می داد،یکبار شب قبل میان لشکر عظیم شیاطین و یکبار هم موقع منصوب شدنم به عنوان ملک اب.
جبرائیل کت و شلواری کلاسیک به تن داشت و کفش های ورنی مشکی اش حسابی برق میزد.چشمان طلایی رنگش مدام با زیرکی اطراف میز را جستجو میکرد گویی دنبال چیز خاصی میگشت!!!
بالاخره یک نفر سکوت را شکست:سرورم جلسه را شروع نمی کنید؟
جبرائیل نفس عمیقی کشید و خشمش را فرو خورد،سپس گفت:منتظریم تا همه ی افراد شورا برسند!!؟؟
حق با او بود ابادون هنوز نیامده بود و من از شب گذشته،قبل از نبرد دیگر اورا ندیده بودم و بعد از نبرد هم هرچه سعی کردم با او تماس بگیرم نشد که نشد،فقط میدانستم حالش خوب است و اسیبی ندیده.
بالاخره پس مدتی نسبتا طولانی ابادون امد،مانند همیشه لبخندی بر لب داشت اما چیزی که تغییر کرده بود،لباس هایش بود.برخلاف همیشه اینبار تیشرت استین بلندی با طرح های عجیب و غریب و شلوار لی و کفش های اسپرت پوشیده بود.لباس هایی که نه تنها از ابادون بعید بود، بلکه برای یک مراسم رسمی هم اصلا مناسب نبود.
با همه ی این مسائل بعد از دیدن ابادون انگار خون در صورتم دوید و ناخواسته لبخندی زدم.
ابادون به صورتی شاد به همه سلام داد و پشت صندلی اش نشست.
جبرائیل نگاه خشمگینی به ابادون انداخت و دوباره نفس عمیقی کشید و شروع به صحبت کرد،صدایش انگار از شدت خشم میلرزید:دوستان،همانطور که دیشب خودتان با چشمان خود دیدید،متاسفانه ما جنگ را باختیم،در کمال ناباوری و با حداکثر تلفات.یکبار دیگر ما بخاطر نسل بشر تعداد زیادی از دوستان،خویشان و اشنایان مان را از دست دادیم.
به اینجا که رسید،جبرائیل مکثی کرد و جرعه ای اب نوشید،همه افراد حاضر در جلسه متاثر شده بودند.
جبرائیل ادامه داد:با اینحال شکست و تلفات ایندفعه ی ما تنها بخاطر ادمیزاد نیست...
همه در سکوت با تعجب حرف های جبرائیل را دنبال میکردند.
●دوستان همانطور که می دانید،قرار بود ما دشمن را غافلگیر کنیم،اما انها از نقشه ی ما با خبر بودند و از ان علیه خودمان استفاده کردند.
دهان همه از تعجب باز مانده بود.
●همانطور که می دانید من سالهای زیادی را در میادین جنگ گذارندم و با توجه به تجربه ای که دارم می گویم یک نفوذی نقشه ی مارا لو داده است!!!
همهمه تمام مجلس را برداشته بود،سالها از خیانت میرائیل ملک قبلی اب می گذشت و ملائک گمان خیانتی دیگر از جانب خودی ها را نداشتند.
هرکس چیزی میگفت و نظری میداد،بعضی ها حرف های جبرائیل را توهین و بدبینی و بعضی ها هم حق را به او میدادند.
جبرائیل دیگران را ساکت کرد:دوستان توجه کنید که هنوز هیچ چیز قطعی نیست و این فقط حدس من بر اساس سالها تجربه است.
سپس رو به میکائیل کرد و گفت:دوست قدیمی تو سالهاست که بهترین مراقب دنیا بودی هیچ کس در ان شکی ندارد با اینحال از انجا که اینبار ماجرا بسیار جدی است از تو اجازه می خواهم که مسئولیت بازجویی از ملائک را به من بسپاری.
میکائیل سری به معنای تایید تکان داد و قرار بر ان شد که هر یک از ملائک به نوبت به اتاق جبرائیل بروند و به سوال های او جواب پس بدهند.
با اینکه بنظر میرسید همه ملائک با بازجویی موافق نباشند و انرا به نوعی توهین قلمداد میکردند اما هیچکس نمیتوانست روی حرف جبرائیل حرف بزند و حتی اگر هم کسی پیدا میشد قطعا انقدر احمق نبود که در چنین موقعیتی به مخالفت علیه جبرائیل برخیزد و خود را مضنون شماره یک خیانت نشان دهد.
ملائک به نوبت وارد اتاق جبرائیل میشدند پس از یه زمان نسبتا طولانی با چهره هایی عبوس و گرفته برمیگشتند.
کمی بعد اسم مرا خوانندند تا وارد اتاق شوم،با نگاهی نگران به ابادون نگریستم،ابادون لبخندی زد و سپس چشمکی نثارم کرد،گرمای نگاهش کمی حالم را جا اورد اما دل اشوبه ام بهتر نشد.
نه اینکه بترسم،طلایی که پاک است چه منتش به خاک است،اما خب بعد از ماجرای میرائیلِ خائن طبیعی بود که بیشترین حساسیت روی من بود و اینکه من اولین فرشته ی مونث شورا بودم هم بی تاثیر نبود.
وارد اتاق شدم،برخلاف انتظارم جبرائیل به محض دیدن من لبخند زد و با دست به صندلی روبه رویی اش اشاره کرد.
تشکر کردم و نشستم.
●بعداز اتفاقات دیشب حالت بهتر است؟
با یاداوری اتفاقات شب قبل و فداکاریه جبرائیل ناخواسته سرخ شدم.سرم را پائین انداختم و با خجالت گفتم:
*بله سرورم،اگر لطف شما نبود من الان اینجا نبودم.
●اناهیتا،خواهش میکنم با من راحت باش.لازم نیست انقدر رسمی صحبت کنی ما دوست هستیم.
حرفای جبرائیل باعث شد از قبل هم سرخ تر شوم.
*ممنونم جبرائیل،میدانم من مظنون اصلیه این اتهام هستم،خوشحال میشم اگر تعارف رو کنار بزاری و زودتر سوالاتو بدون تعارف ازم بپرسی.
جبرائیل خنده ای کرد و گفت:تو دیشب جان تعداد زیادی از افراد سپاه را نجات دادی چرا فکر میکنی مظنون اصلی هستی؟
حرف های جبرائیل کمی خوشحالم کرد و ته دلم را محکم کرد.
گفتم:پس چرا من اینجام؟
●خب به هرحال باید از همه سوال میکردم تا یه زمانی فکر نکنن بین بقیه تبعیض قائل شدم در ضمن گفتم تو متهم اصلی نیستی ولی خب شاید به متهم اصلی مرتبط باشی!!!
معنی حرف های جبرائیل را نمی فهمیدم،هوای اتاق هم لحظه به لحظه سنگین تر میشد.
به صورت جبرائیل نگریستم،انگار هاله ای از نور اطراف صورتش را پوشانده بود،لبخند کمرنگی بر چهره داشت اما میتوانستم خستگی را از نگاهش بخوانم،با این همه کاملا مطمئن بنظر میرسید و ذره ای شک در چهره مردانه اش مشخص نبود.
پرسیدم:منظورت را متوجه نشدم،میشه توضیح بدی؟
جبرائیل به چهره ام نگاه کرد و خندید،سپس گفت:تازگی ها با ابادون صمیمی شدی؟
همه چیز عجیب بنظر می امد،جبرائیل اهل این حرف ها نبود.اصلا رابطه من و ابادون چه ربطی به لو رفتن نقشه جنگ داشت؟
با کمی تردید و صدایی که انگار از ته چاه می امد گفتم:
*ابادون از دوست های قدیمی ام است،ما همیشه صمیمی بودیم.
جبرائیل نگاه مشکوکی به من انداخت.
●شنیدم با هم قرار گذاشته اید ان هم در زمین پیش انسان ها.
کلمه انسان ها را جوری گفت انگار چیز مشمئز کننده ای است.
*خب،ابادون مرا دعوت کردم،من هم بخاطر دوستی بین مان قبول کردم.چرا این سوال ها رو میپرسی؟کار اشتباهی از من سرزده؟
اخرین کلمات را جوری ادا کردم که انگار جانم داشت بالا میامد.
جبرائیل به صندلی تکیه داد،نفس عمیقی کشید و نگاهش را به میزش دوخت،سپس بطور ناگهانی گفت:متهم اصلی من عزرائیل است!!!!
با جمله اخر جبرائیل دنیا بر سرم خراب شد و سرم گیج رفت.ابادون؟خیانت؟نه این خیلی مسخره بود.به نفس نفس افتاده بودم،نمیدانستم چه بگویم یا چه بکنم،اصلا چه میتوانستم بگویم یا بکنم؟!؟!
با مِن و مِن و صدایی گرفته از بهت و عصبانیت گفتم:اولا هرگز دیگر ابادون را با ان اسم خطاب نکن میدانی که خوشش نمی اید،دوما ابادون جز اولین ملائک خلقت است چرا باید چنین کاری کند؟
جبرائیل نگاه عمیقی در چشمانم کرد،در نگاهش همزمان میتوانستم تاسف و دلسوزی را ببینم
●ان داستان قدیمی رو شنیدی؟
*کدام؟
●میگویند یک روز عزرائیل به نزد خالق رفت و گفت چرا من را مسئول مرگ انسان ها کردی ؟اینگونه تا اخر قیامت از من متنفر خواهند بود؟و خالق میگوید روزی میرسد که دیگر نام تورا هم به یاد نمی اورند.
داستان را شنیده بودم اما خارج از واقعی یا دروغ بودن داستان نفهمیدم ربطش به ماجرا چیست؟
گفتم :خب اینکه دلیل قانع کننده ای نیست؟اصلا منظورت چیست؟
●شاید قانع کننده نباشد اما این نشان می دهد عزرائیل از اول هم از مقامش یعنی گرفتن جان انسان ها خوشش نمی امد،ضمنا تنها همین مدرک نیست!!!
پس جبرائیل مدارک دیگری هم داشت که اینگونه با اطمینان صحبت میکرد!!!
*یعنی مدارک دیگری هم مبنی بر خیانت ابادون وجود دارد؟میتوانم بدانم؟
●اجازه ندارم به کسی بگویم اما چون تو دوستمی به تو می گویم،تا به حال توجه کردی همیشه سر جلسات دیر می رسد؟یا اینکه طرز حرف زدنش را دیدی مانند شیاطین است؟تا به حال نوع لباس پوشیدنش را دیدی؟در ضمن خبر دارم در جهنم مدام زمین لرزه هایی ایجاد می شود که باعث شده سقف جهنم ریزش کند،تا به حال دیدی شانه های او همیشه خاکی است؟
بنظرم هیچ کدام اینها دلیل قانع کننده ای نبود،جبرائیل ادامه داد:از همه اینها مهم تر عزرائیل تنها فرشته ای است که به واسطه رساندن روح های جهنمی با شیطان در ارتباط بوده است.
نمی دانستم چه بگویم،سرم گیج می رفت و حالت تهوع داشتم،باورم نمی شد که ابادون خائن باشد اما اگر جبرائیل می خواست میتوانست به راحتی اورا خائن جلوه دهد.
جبرائیل از من خواست که فعلا به کسی چیزی نگویم تا همه چیز کاملا مشخص شود،سپس از من خواست بیرون منتظر باشم تا او با ابادون صحبت کند.
از اتاق بیرون امدم،ابادون با لبخند جلو امد اما تا چهره ام را دید فهمید چیزی درست نیست.
×چیزی شده اناهیتا؟
نمیتوانستم در چشمانش نگاه کنم،میترسیدم از چشمانم همه چیز را بخواند.
خوشبختانه صدای جبرائیل که اورا خطاب قرار میداد به کمکم امد،ابادون با بی میلی مرا رها کرد اما گفت بعداز اینکه از اتاق جبرائیل بیاید باهم صحبت میکنیم.
صحبت های انها خیلی طول کشید و استرس من هر لحظه بیشتر میشد،در دل دعا میکردم که ابادون دلایل منطقی برای جبرائیل بیاورد و خودرا تبرعه کند،اما صدایی در دلم می گفت که اینطور نخواهد بود.
چند لحظه بعد معلوم شد که حق با صدا بود.
سروصدا در اتاق جبرائیل بالا گرفته بود،حواس همه جمع اتاق شده بود،ناگهان صدای ابادون تمام اسمان را پر کرد.
×قبلا بهت گفته بودم منو با اون اسم صدا نکن.
صدا انچنان بلند بود که تمام بدنم به لرزه درامد.
ابادون از اتاق بیرون امد اما کاش نمی امد!!!
قبلا گفته بودم نباید ابادون را با ان نام صدا کنید،حالا دلیلش را میفهمید.
ابادون یا بهتر است بگویم عزرائیل از اتاق بیرون امد،همان عزرائیلی که میشناسید،همان اسکلت متحرک با داس بلند،همه چند قدم عقب رفتند،همه بجز من.
چند سرباز مسلح داخل اتاق دویدند و به سمت عزرائیل حمله کردند که عزرائیل تنها با یک نگاه همه انها را ذوب کرد و بعد چند ثانیه از سرباز ها تنها چند دست زره و شمشیر باقی ماند،چند قدم جلو تر امد.
دیگر نمیتوانستم تحمل کنم،اینگونه بیشتر از همه خودش اسیب میدید.
خودم را جلوی عزرائیل انداختم و دستان سرد و سفتش را گرفتم و در چشمان بی روحش نگریستم دیگر خبری از ان یاقوت های سبز رنگ نبود و حالا سیاهی محض جای انها را گرفته بود،سیاهی که پر از پوچی بود،پر از نابودی،نیستی...
چند ثانیه در همان حالت بودیم،ارام جوری که تنها خودش بشنود زمزمه کردم:ابادون،این منم اناهیتا،تو که نمیخوای به من صدمه بزنی؟؟؟
و با تمام وجود امیدوار بودم جواب سوالم نه باشد در غیر اینصورت باید خودم را مرده فرض میکردم!!!
چند لحظه بعدچهره ی ابادون کم کم برگشت و دوباره تبدیل شده به همان مرد جذابِ چشم سبز با ته ریش.
پیشانیش پر از عرق بود و نفس نفس میزد انگار کار خیلی سختی کرده بود،نگاهی به چشمانم انداخت و سپس مانند بادی در خود پیچید و ناپدید شد...
پایان فصل نهم.
این داستان ادامه دارد...