در عرض چند ساعت همه چیز بهم ریخت،ما جنگ را باختیم،بینمان یک نفوذی پیدا شد و حالا معلوم شد خائن کسی نیست جز دوست من ابادون.
درواقع اگر بگویم که ابادون حالا برای من تنها یک دوست بود،دروغ گفته ام!!!
ابادون چند روزی بود که فکر و ذکر مرا مشغول کرده بود ،چهره اش مدام در خاطرم بود،صدایش در گوشم طنینی چون موسیقی میساخت و عطرش از مشامم خارج نمیشد،لحظه ای حتی کوتاه نمیتوانستم چشمان سبز و درخشانش را فراموش کنم و انگار حالا نسبت به او احساسی فراتر از دوستی داشتم.
هرچه که بود اصلا دوست نداشتم ابادون در مشکل و دردسر بیوفتد.
پس از رفتن ابادون،انهم با وضع و حال، جبرائیل همه را جمع کرد و به انها گفت که بنظرش ابادون دچار لغزش شده و اوست که نقشه را به ابلیس لو داده است،او همچنین گفت که ابادون از این به بعد مجرم است و هرگونه همکاری و کمک به او جرمی نابخشودنی است،درواقع تمام این جملات را در حالی که به چشمان من زل زده بود گفت ،چشمانی که تمام تلاش خود را میکردند که پر اشک نشوند و در اخر هم میکائیل را مامور کرد به هر روشی که شده،ابادون را پیدا کرده و به دادگاه الهی ببرد.
قبل از رفتنم جبرائیل دوباره خاست من را ببیند،از در که وارد شدم بوی تند سیگار به دماغم خورد،جبرائیل روبه پنجره ،روی صندلی نشسته بود و سیگاری در دستش دود میکرد.بدون اینکه برگردد و از لابه لای دود غلیظ سیگارش صندلی کنار خود را نشان داد و از من خواست بشینم.
●حالت خوبه؟
*تا خوب را چه بدانید!؟!؟
جبرائیل نگاهی به عمق چشمان مشکی رنگم انداخت و گفت:می دانم برایت چقدر سخت است که بفهمی کسی که عاشقش بودی...
حرف جبرائیل را قطع کردم و با تندی گفتم:من عاشق کسی نبودم،من و ابادون تنها باهم دوست بودیم.
کمی فکر کردم و ادامه دادم:دوستان صمیمی.
خودم هم نمیدانستم حرفم تا چقدر حقیقت داشت اما هنگام گفتن ان جملات تمام توان خود را بکار بستم تا مبادا بغضم بشکند،ایا ابادون برای من فقط یک دوست بود؟
جبرائیل دوباره نگاهی به من انداخت و گفت:به هرحال میخاستم بدانی که من درکت میکنم،اما او حالا یک مجرم است و تو اجازه نداری به او کمک کنی،هرچقدر هم که با او صمیمی باشی.
جمله اخر را با لحنی تهدیدی و هشدار دهنده بیان کرد که البته حق داشت.
سری به معنای تفهیم تکان دادم و بلند شدم که بروم،در استانه ی در صدای جبرائیل مجبورم کرد بایستم.
●اناهیتا
برگشتم و در چشمان رئیس شورا نگاه کردم،هر لحظه ممکن بود بغضم بشکند و سیل اشک هایم روان شود.
●میخواهم بدانی که من دوست تو هستم و هروقت که احتیاج به کمک داشتی من اینجا خواهم بود،برای تو.
سری به نشانه ی تشکر تکان دادم و با تمام توان به سمت معبد اب حرکت کردم،دوست نداشتم کسی اشک هایم را ببیند.دوست نداشتم کسی را ببینم،اصلا دوست نداشتم دیگر چیزی ببینم،هیچ چیز...
در همین حین اما ابلیس بیکار ننشسته بود و از درگیری اعضا شورا بیشترین استفاده را میکرد،خبرهایی مدام به گوشم میرسید که در زمین اوضاع بهم ریخته،جنگل ها می سوختند،بیماری ها همه گیر میشدند،ادمها به جان هم میوفتادند،اتشفشان های هزارساله فوران میکردند و هزاران بلای طبیعی و غیرطبیعی که با دستور خالق انجام نمیشد،گریبان ادمیزاد را گرفته بود!!!
با این همه من تمام فکرم شده بود ابادون،اجازه خروج از معبد را نداشتم ولی حتی اگر هم میداشتم واقعا رمقی برای بیرون رفتن نبود،حدس میزنم ممنوع الخروجم کردن تا اگر با ابادون ارتباطی داشتم راحت تر پیدایش کنند،هه!!!!چه خوش خیال!!!
چند روز از ان ماجرا گذشت و خبری از ابادون نشد،محافظانم خبر داده بودند که افرادی از طرف شورا اطراف معبد گشت میزنند که البته زیاد غافلگیر نشدم،به هر حال من و ابادون صمیمی بودیم و من بهترین شانس شورا برای دستگیری او بودم زیرا ممکن بود او با من تماس بگیرد.
بشدت برای ابادون نگران بودم و از طرفی هم دلم برایش تنگ شده بود،اما هیچ خبری از او نبود،نمی دانم چرا در اعماق وجودم به اینکه ابادون گنهکار باشد اعتقاد نداشتم،شاید هم دوست نداشتم که باور کنم ابادون خائن است!!!
روز ها و شب ها میگذشت و من بیشتر نگران ابادون می شدم که بالاخره او خودش را نشان داد.
نیمه ی شب بود و ماه دراسمان کامل،مهتاب همه جا را روشن کرده بود و اسمان زیباتر از همیشه بنظر می رسید.
به اسمان شب زل زده بودم و افکار عجیب غریبی را در ذهن خود مرور می کردم که ناگهان سرو صدای نگهبانان در ضلع جنوبی معبد بلند شد،بلافاصله شمشیرم را برداشتم و از اتاق خارج شدم،پشت در اتاقم دو محافظ که همیشه جایشان انجا بود اماده و در حالت تدافعی ایستاده بودند از انها توضیح خواستم یکیشان که موهای خرمایی بلندش را از پشت بسته بود و صدای نازکی همچون پریان جنگلی داشت گفت:بانوی من،بنظر متجاوزی از سمت جنوبی در حال وارد شدن است،پیشنهاد میکنم به اتاقتان برگردید و در را از پشت قفل کنید،هروقت اوضاع ارام شد خبرتان میکنیم.
من یک فرمانده جنگی بودم،حالا باید در اتاق مخفی میشدم،نه امکان نداشت.
خواستم با سرباز مخالفت کنم که سرباز دیگر که قد بلندی داشت و صدایش به مراتب کلفت تر بودگفت:بانوی من شما یکی از ارکان اصلی شورایید و در برابر جان خود مسئول، اجازه بدهید ما شیاطین را دفع کنیم،ما برای اینکار اموزش دیده ایم.
با اینکه اصلا دوست نداشتم مخفی شوم ولی حق با سرباز بود،به اتاق برگشتم و در را پشت سرم قفل کردم برگشتم و به در تکیه دادم که ناگهان،اورا دیدم
درست همانجا
درون اتاقم
روبه رویه من...
بله!!! ابادون با همان چشمان سبز و با همان لبخند گرما بخشش که جز جدا نشدنی صورتش بود در فاصله ی چند متریه من ایستاده بود و جوری به من زل زده بود انگار به یک کودک خوردنی مورد علاقه اش را نشان داده باشند!!!
حس غریزیه دفاع از خود و کشتن خائن وجودم را لبریز کرد،شمشیرم را بالا بردم و به او حمله کردم،لبه شمشیر را سمت گردنش بردم تا با یک ضرب کارش را بسازم،انتظار دفاع یا مقابله داشتم اما در کمال تعجب دیدم که کاری نکرد.برعکس کمی سرش را جا به جا کرد تا راحت تر گردنش را بزنم!!!
شمشیر را نزدیک گردنش نگه داشتم و فریاد زدم:از خودت دفاع کن.
هیچ چیز بجز لبخند نبود.
دوباره فریاد زدم:تو ای خائنِ دروغگوِ متظاهر، سلاحت را بکش و از خودت دفاع کن.
جوری از سر خشم فریاد میزدم که هر لحظه ممکن بود تارهای صوتی ام پاره شوند.
ابادون به عمق چشمانم خیره شد و گفت:منم دلم واست تنگ شده بود،اناهیتا.
ناگهان انگار تمام خشم وجودم خالی شد،چشمانم پر از اشک شد و خودم را در اغوش ابادون رها کردم،تازه یادم امد که چقدر نگرانش بودم و اینکه چقدر دلم برایش تنگ شده بود.
برای چشمان سبزش،نوع حرف زدنش،لباس های شیکش و مخصوصا برای لبخندش.
غیر ممکن بود ابادون من خائن باشد،غیر ممکن بود او دشمن باشد،نه غیر ممکن بود...
چند لحظه بعدخودم را از اغوش ابادون بیرون کشیدم،در چشمانش نگاهی انداختم و در حالی که سعی میکردم در کهربا چشمانش دفن نشوم گفتم:ابادون تو چکار کردی؟؟؟
◇ همه چیزو واست توضیح میدم.
ابادون برایم توضیح داد که او هیچوقت خائن نبوده،وقتی از او درباره دلایل جبرائیل پرسیدم یکی یکی برایم توضیح داد که نوع حرف زدنش به دلیل سالها زندگی کنار انسان ها تغییر کرده،اینکه دیر رسیدنش به جلسات بخاطر مشغله کاری و بیماریه عجیبی که روی زمین شایع شده بود است،او گفت که سالهاس ارواح را به جهنم میبرد اما انها را در ورودیه جهنم تحویل نگهبانان می دهد و هیچوقت تا به حال داخل انرا ندیده،همچنین گفت که نبودش در میدان جنگ بدلیل توصیه جبرائیل بوده که به او گفته تا زمان دستور او عقب بماند.
گفتم:پس چرا روز بعد از شکستمان،لباس های عجیب غریب پوشیده بودی و شاد بودی.
لبخندی زد و در چشمانم خیره شد:مگر شاد بودن جرم است؟اناهیتا ما هزاران سال است که با شیاطین میجنگیم،خود من به شخصه در هزاران جنگ رودرروی ابلیس قرار گرفته ام،گاهی میبریم و گاهی میبازیم،این قانون مبارزه است ،نمی شه هر دفع بعداز شکست ماتم بگیریم و بعد از پیروزی جشن.
حرف های ابادون برایم منطقی بود،اما اگر او خائن نبود پس چه کسی نقشه را لو داده بود؟
فکرم را با ابادون در میان گذاشتم،سری تکان داد و گفت که در تمام این مدت به همین فکر میکرده و اینکه بنظرش تنها یک نفر میتواند همچین کاری کند.
*چه کسی؟؟
◇کی تورو به من مظنون کرد؟؟
کمی فکر کردم.
*جبرائیل دلایل را برایم گفت.
◇جبرائیل می دانست که اگر مرا با ان نام صدا بزند چقدر خشمگین می شوم بنظرم قصدش هم همین بود.
حرف های ابادون دوباره باعث شد که سرم گیج برود و حالت تهوع بگیرم،اخر جبرائیل،مقرب ترین فرشته ی خدا،حامل وحی الهی،رئیس شورا؟
نه همچین چیزی ممکن نبود.
گفتم:اخر چرا جبرائیل باید همچین کاری کند؟
ابادون نگاهش را دزدید و به اسمان خیره شد،گویی داشت بسیار عمیق فکر میکرد،بالاخره پس از مدتی سکوت را شکست.
◇من جبرائیل را سالهاست که میشناسم،درواقع از ابتدای خلقت.خوب به یاد دارم که ان ابتدا جبرائیل با ابلیس هم عقیده،و اینکه قصد داشت با او هم قدم شود اما وقتی خشم خالق را بر ابلیس دید سکوت کرد.
کمی فکر کردم،حرف های جبرائیل درباره ی انسان ها را بیاد اوردم،اینکه چگونه همیشه با خشم و انزجار درباره ی انها صحبت میکرد.
ابادون به سمت من برگشت و ادامه داد:ضمنا جبرائیل از همون ابتدای خلقتش خیلی فرصت طلب بود و با سختیه زیاد خودش رو به درجه ای که الان داره رسوند،ترسم از اینه که ابلیس با وسوسه یه مقام بالاتر گولش زده باشه!!!
نگاهی به ابادون انداختم:مقام بالاتر؟از مقام جبرائیل بالاتر هم هست؟
ابادون دوباره به اسمان خیره شد و به سختی انگار که از گفتن جواب اکراه داشت ،گفت:هست
کمی فکر کردم ،نه این امکان نداشت:یعنی میخواهی بگویی...
صدای در نگذاشت حرفم را ادامه دهم.
♧بانوی من،چند نفر از شورا امده اند میخواهند شمارا ببینند.
این یعنی شورا فهمیده بود چیزی درست نیست.
به سمت ابادون برگشتم و نگاهی پرسشی تحویلش دادم.
لبخندی زد و گفت:من برای رفع اتهاماتم به کمکت احتیاج دارم،اما اگر تو بخای همین الان خودمو تحویل میدم.
سپس دستش را به سمتم دراز کرد و گفت:کمکم میکنی؟
تصمیم سختی بود من سالها برای این مقام تلاش کرده بودم و حالا ممکن بود همه چیزم را از دست بدهم،چه باید میکردم؟چه می توانستم بکنم؟بین احساس و منطق کدام را باید انتخاب میکردم؟از همه اینها گذشته اگر واقعا حق با ابادون باشد و جبرائیل خطاکار باشد چطور؟ایا وظیفه من نیست که دیگران را روشن کنم؟
پایان فصل دهم
پایان بخش اول
این داستان ادامه دارد...