***
احساس میکرد قلبش کم کم از دهانش بیرون خواهدآمد. سریع روی مبل نشست و نامه را باز کرد و با صدای بلند خواند:
سلام پسر عزیزم
خواستم تو و دوست هات جورج ،الکساندر و الیزابت رو به سیرک هفته ی
بعد دعوت کنم بلیط هواپیما و بلیط های اختصاصی ردیف اول رو هم همراه نامه برات فرستادم دستیارم هم همراه شما می آید تا تنها نباشید .
منتظرتونم، به امید دیدار
دوستدار تو پدرت ، آرتور متیرسون
XXX
***
-الو ؟ جو تویی ؟
+سلام پسر! چطوری ؟
-میخواستم یک خبر خوب بهت بدم .
+که اینطور ! اولش که زنگ زدی تعجب کردم ، فکر کردم اتفاق بدی افتاده آخه از وقتی تابستون شروع شده حتی یک بار هم زنگ نزدی . بگو ریچ تا از فوضولی نمردم .
-پدرم من ، تو ،الکس و لیزا رو به سیرکش توی لس انجلس برای هفته ی بعد، دعوت کرده و بلیط های هواپیما و سیرک رو فرستاده .
+واقعا؟؟؟
- اره بابا ! به لیزا و الکس هم زنگ زدم وبهشون گفتم هر دو با مادر و پدرشون مشورت کردند و قبول کردند حالا همگی منتظر تو هستیم . خب تو میای دیگه ؟
+ باید به پدرم بگم.
-باشه پس من منتظرم.
***
ساعت ها گذشته و هنوز خبری از جو نیست کم کم ریچارد احساس نگرانی میکند . نکنه اتقاق افتاده است ؟
همینطور که با خود فکر و خیال می کند ،زنگ تلفن به صدا در می اید .
-سلام ریچ ! متاسفم پدرم قبول نکرد
-سلام اخه چرا ؟!
- گفت نمیخوام اتفاقی برات بیفته ، نمیخوام تو رو هم مثل مادرت از دست بدم.
- اخه ....
-ههههه ، گول خوردی پسر! پدرم قبول کرد حتی خیلی هم خوشحال شد و گفت تو این روز های سخت ( زیرا مادر جورج تازه فوت کرده بود ) مسافرت برات خوبه !
-یکی طلبت
-هههه
- پس بزن بریییم
***
شماره صندلی های جو و ریچ کنار هم و الکس ولیزا هم کنار هم بود . شماره صندلی همکار پدرش هم که به خاطر انها صبر کرده بود و دیر خودش را به بقیه ی گروه می رساند هم دور از آنها بود . سر جاهایشان نشستند بعد از مدتی سکوت الکس به لیزا گفت: -به نظرت اقای متیرسون قبول می کنه کمی بهمون شعبده بازی یاد بده ؟
-نمیدونم ، ولی امیدوارم .
-من برای دیدن بزرگترین سیرک بریتانیا ، سیرک صاعقه و مهم تر از همه اقای متیرسون بی اندازه مشتاق و منتظرم .
- منم همینطور
***
لیزا دختری با قد متوسط ، سفید و لاغر با موهای بلند به رنگ بلوند و چشمانی روشن بود . معمولا کم حرف میزد و بیشتر درون گرا بود و بیشتر اوقات حرف هایش را به طور خلاصه بیان می کرد ولی الکس کاملا برعکس لیزا بود و خیلی حرف می زد و احساساتش رو به خوبی بیان می کرد . دختری تخیلی ، جسور،اجتماعی و شجاع . او دختری با قد بلند،درشت هیکل و سفید بود . وموهایی بلند و تیره و چشمانی ابی داشت .او خیلی کتاب های جنایی و معمایی میخواند برای همین همه چیز را به چشم یک معما می دید و سعی می کرد همانند کاراگاه، مسائل را حل کند .
جو پسری شاد (ولی این اواخر به دلیل فوت مادرش کمی افسرده شده بود ) با قد متوسط ، موهایی روشن و چشمانی سبز رنگ بود . او اجتماعی بود و معمولا کمی ترسو ، ولی خیلی تخیلی بود .
ریچ پسری قد بلند بود. مویی تیره و چشمانی آبی رنگ داشت .اونیز سفید پوست بود و نسبتا از جو شجاع تر بود .
***
بعد از حدود 4 ساعت به منچستر رسیدند . تا به آن روز آن ها به آنکه منچستر زیبایی و پراز شگفتی بود ، پی نبرده بودند ولی حال با چشمان خودشان از درون، آن را حس می کردند . بعد از 1 ساعت به محل اقامت سیرک رسیدند.
-سلام بچه ها ! من آرتور متیرسون ، رئیس سیرک صاعقه هستم . به سیرک ما خوش امدید .
منظره ای پر از شگفتی بود ! در رو به روی آنها افرادی برای آن شب تمرین می کردند و در کنار آنها قفسه ی حیواناتی مانند شیر ،میمون و فیل بود . چادر سیرک که قرمز و سفید بود در وسط پهن شده بود .
***
-سلام پدر ، از دعوتت ممنونم . واقعا خوشحال شدم .
-سلام عزیزم منم همینطور
-سلام آقای متیرسون من الکساندر ویلسون هستم و از دیدن شما بسیار خوشحالم در ضمن سیرک فوق العاده زیبایی دارید .
-ممنونم . از دیدنت خوشوقتم الکس، تو دختر سر زبون داری هستیو این یعنی تو میتونی به موفقت برسی چون خواسته هات رو به زبون میاری .
- سلام اقای متیرسون من جورج وایت هستم و از دیدنتون خوشحالم .
-سلام جو . من هم از دیدنت خوشحالم تعریف تو رو از ریچ خیلی شنیدم .
+ریچ به من لطف داره .
-سلام من الیزابت اسکوت هستم .
- سلام لیزا از دیدنت خوشحالم .
-منم همینطور
***
الکس گفت : میشه یکم بهمون شعبده یاد بدید ؟
-اگه علاقه دارید چرا که نه
-خیلی خوشحال میشیم
-پس بریم به اتاق تمرین
***
-خب بچه ها اینم از اموزش یک شعبده کمی تمرین کنید تا من برگردم.
ریچ گفت : نیازی نیست. ما یکم تمرین می کنیم بعد میریم دور بر رو ببینیم .
جو گفت : بله دوست داریم بریم بیرون و بقیه افراد سیرک رو هم ببینیم
- خیلی خب هرطور راحتید .
***
ساعت 6 بود . بعد از یک ساعت دیدن اطراف سیرک ، به دری رسیدند که روی آن نوشته شده بود:
اتاق گریم و استراحت کارکنان
لطفا وارد نشوید X
ریچ گفت : بریم تو ؟
جو گفت : نه روش نوشته ورود ممنوع
الکس گفت : منم میگم بریم تو
-پس میریم تو
در را بازکردند و وارد اتاق بزرگی شدند که دور تا دور ان چراغ هایی به رنگ های رنگین کمان بود که روشن و خاموش می شدند . پر از کلاه گیس های رنگارنگ و لوازم مختلفی مثل توپ و طناب و ... بود . در سمت چپ میزی بزرگ و آینه وجود داشت که مخصوص گریم کارکنان آنجا بود. که روی میز یک کلاه بلند نمدی به رنگ مشکی و یک چوب بلند قرار داشت . ریچ گفت : اون کلاه و چوب پدر منه .الکس گفت : شعبده چیز جالبیه ولی به نظر من یک نوع کلکه که مردم بر خلاف کلک های دیگه دوستش دارند .
-موافقم
-منم
-کاملا درسته
الکس گفت : ای کاش در این سیرک بزرگ یک چیز، تاکید می کنم فقط یک چیز واقعا جادویی بود .
همگی کمی حرف الکس فکر کردند .
-خب بهتره دیگه بریم .جو این را گفت ولی بعد از تعجب خشکش زد .. همگی برگشتند تا ببینند چه چیزی باعث شده جو نیاید .
وقتی برگشتند آنها هم همان حس جو را پیدا کردند زیرا چوب اقای متیرسون در حال درخشیدن بود و تند تند رنگ عوض می کرد .
ریچ آرام آرام جلو آمد و چوب را لمس کرد و چوب دوباره به حالت اولش برگشت و همگی با چهره های نا امید در حال رفتن از اتاق بودند که...
ناگهان الکس گفت : بچه ها احساس نمی کنید زیر پامون کم کم داره خالی میشه ؟
-چه اتفاقی داره می افته ؟
-واییی
-اااااااااااااااااا
ناگهان زیر پایشان خالی شد و ..اوضاع دوباره به حالت قبلی بازگشت ولی .....
« بچه ها محو شده بودند »