*** آرام آرام چشم هایش را بازکرد ، حس مردن داشت . کمی طول کشید تا مغزش یاری کند و یادش بیاید که کجاست و چه اتفاقاتی افتاده است . هر چه دور و اطراف را نگاه کرد ولی برایش آشنا نبود و نمی دانست که کجاست . در خانه ای زیبا بر روی مبلی نرم دراز کشیده بود و روی پاهایش یخ بود ولی سردش نبود ! همین مسئله کمی او را متعجب کرد. بلند شد و نشست و دید دوستانش هم برروی مبل هایی در کنار او دراز کشیده و بیهوش هستند . ریچ صدا زد : کسی هست ؟ کی ما رو آورده اینجا ؟
لیزا و الکس چشم هایشان را آرام آرام بازکردند .
« جو کجاست ؟» الکس این حرف را زد .
« وایی ! اصلا یادم نبود . کجا رفته یعنی ؟ »
ریچ گفت .
ناگهان 1 نفر وارد اتاق شد .
- سلام بچه ها ! خوشحالم که یخ های شفا بخش اثر کردند و حالتون خوب شد ، من هانا هستم .خب اسم شما چیه ؟
همه بهت زده به او نگاه می کردند ، مگر می شد ؟ آیا درست می دیدند ؟مگر یک مجسمه می توانست صحبت کند ؟
بعد از مدتی الکس جرئت حرف زدن پیدا کرد و گفت :یخ شفا بخش ؟ شما مجسمه اید ؟ مگه یک مجسمه میتونه صحبت کنه ؟
لیزا به او سقلمه ای زد و گفت : از بی ادبی دوستم عذرخواهی می کنم ، کمی ترسیده .
هانا گفت : مشکلی نیست وقتی دیدمتون هم فهمیدم تازه واردید . حالا اهل کدوم سرزمینید ؟
ریچ زمزمه کنان به الکس و لیزا گفت : این چی داره میگه ؟ سرزمین دیگه چیه ؟
الکس گفت : اینو به من بسپر . بعد بلند شد و رو به هانا گفت : ما دقیقا متوجه منظورتون نمی شیم. شما میدونید دوستمون کجاست ؟
هانا با هیجان گفت : آره! حالش خوبه ،فقط وقتی بیدار شد و من رو دید جیغ زد و فرار کرد تو اتاق و در رو قفل کرد . الان خواهرم ،آنا، داره متقاعدش می کنه که در رو باز کنه .
الکس ، لیزا و ریچ را به گوشه ای کشید و رو به ریچ کرد و گفت : احتمالا این یکی از سوپرایزهای پدرته .
ریچ گفت : نمی دونم . ولی فکر نمی کنم اینطور باشه آخه اگه این یه شوخیه پس اون جایی که توش معلق بودیم چی بود پس ؟ اون که دیگه شوخی نبود .
الکس حرفی نزد ولی لیزا گفت:بهتره فعلا بریم اون بچه ننه رو آروم کنیم بعد ببینیم چه خبره اینجا .
هانا به سمت چپ اشاره کرد و گفت : بیایین بریم از این طرف .
لیزا با خنده گفت:بلند گفتم ؟
هانا هم خنده کنان در جواب او زمزمه کرد : نه ولی من شنیدم .
آنها از راه رویی عبور کردند و به یک اتاق رسیدند که یک مجسمه دیگر آنجا نشسته بود .
آنا با هیجان از دیدار بچه ها گفت : سلام . حالتون خوبه ؟ نگران دوستتون نباشید . اون حالش خوبه ،فقط یه کوچولو ترسیده.
الکس نگاهی به هانا وسپس به آنا کرد و گفت : باورم نمیشه ! شما دوقلواید؟ وایی چقدر جالب.
آنا گفت : آره من مجسمه از جنس فولاد ولی هانا از جنس مرمره! توی مجسمه بودن هم شانس ندارم .
لیزا و الکس خشکشان زده بود و نمی توانستند چیزی بگویند . فقط همش به آنا و بلافاصله به هانا نگاه میکردند . و از تعجب دهانشان باز مانده بود .
ولی الکس گفت : توی مجسمه بودن هم ؟ یعنی اول مجسمه نبودید؟
آنا پاسخ داد: وا مگه شما خبر ندارید ؟ یعنی میگید اون ماجرا به گوشتون نخورده ؟
الکس جواب داد : نه!
آنا لبخندی زد و گفت : عجیبه ! ولی خب داستانش مفصله بعد براتون تعریف می کنم .
هانا رو به آنا کرد و گفت : نگاه کن ! بهت که گفتم تازه واردن . از لباس هاشون معلومه .
آنا متفکرانه به بچه ها نگاه می کرد و گفت : مجسمه، دیو و ومپایر (*1) که نیستن ، پری بودن هم که بهشون نمی خوره . احتمالا از اهالی سرزمین سوختن ، فقط خدا کنه از گرگینه های سرزمین سوخته نباشن . البته فرقی هم که نمی کنه چون امروز ماه کامل نمیشه .
ریچ بلاخره جرئت حرف زدن پیدا کرد و گفت : گرگینه؟
آنا گفت : آره گرگینه . پس معلومه گرگینه نیستی .
الکس متعجبانه گفت : سرزمین سوخته ؟
هانا گفت : وا ! مگه اهل اونجا نیستی ؟ راستی نگفتین اسمتون چیه ؟
الکس گفت : ما اهل کشور انگلستان ، شهر لندن هستیم و من الکساندرهستم . این ها هم دوستانم ریچارد و الیزابت هستن و اونی که خودشو تو اتاق حبس کرده و با اینکه صدای ما رو می شنوه ، بیرون نمیاد هم جورج هست که البته شما می تونید ما رو الکس ، ریچ ، لیزا و جو صدا کنین .
آنا خنده کنان گفت : انگلستان؟ لندن ؟ وایی شما چقدر بامزه و شوخ طبع هستین . از دیدنتون واقعا خوشحالم بچه ها .
هانا گفت : آنا بعید می دونم این بچه ها شوخی کرده باشن .
« جو ، بسه دیگه ! بیا بیرون » لیزا این حرف را زد .
در اتاق آرام آرام باز شد و جو از آنجا بیرون آمد . ولی کاملا مشخص بود که برای بیرون آمدن تردید دارد .
ریچ گفت: خوشحالم زنده ای .
جو : مرسی رفیق !
هانا : بهتر بریم بشینیم و براتون چایی بریزم .
لیزا : فک کنم ، ایده جالبی باشه.
***
«خب . بفرمایید اینم چایی هاتون .»
- مجسمه ها هم چایی می خورن ؟
+ الکس ! بسه. بزار تکلیفمونو روشن کنیم . خب ما الان دقیقا کجاییم ؟
بچه ها می دانستند هر جا هم که باشند دیگر در منچستر نیستند .
آنا با لبخندی ملیح ولی تمسخرانه گفت : عزیزانم ! نمی دونم شما دقیقا چتونه ولی باید بگم ما داشتیم تو باغ قدم می زدیم و لاروات (2*) می چیدیم که یهو شما از آسمون پرت شدین زمین ، ما هم دیدیم بیهوشین آوردیمتون خونه !