راز رمزآلود : فصل سوم : ریچ نگران چی هستی ؟

نویسنده: KA_bahrami87

« تو آسمون چی کار می کردین ؟ » آنا پرسید. 
ریچ همه چیز را فهمید ولی سعی کرد خودش موضوع را به دوستانش نگوید . هر چه که باشد ، او عامل آمدن دوستانش به این دنیای عجیب و غریب بود . 
الکس با نگاهی متفکرانه گفت: باید بگم که ما توی سیرک بودیم که یهو وارد یه ظلمات شدیم و بعد که چشم باز کردیم ،دیدیم اینجاییم که دقیقا نمی دونیم کجاست . حالا شما چه فکری دارید ؟یعنی راستی راستی ما...
 «وارد یه دنیای دیگه شدید ؟ » هانا حرف الکس را کامل کرد .
 «به گمونم» الکس این حرف را زد . 
ریچ : خب چطوری باید برگردیم ؟ اینجا اصلا کجاست؟ چی کار میشه کرد ؟ کسی میدونه ؟ 
 هانا و آنا کمی فکر کردند و بعد هر دو همزمان گفتند : خودشه ! 
« چی خودشه خانوما؟»
 « جورج ببین اگه شما واقعا از یه دنیای دیگه اومده باشین پس برای رفتن نیاز به یه راهنما دارین که با اون باید یه طلسم درست کنین . فقط یه کتاب کامل برای این کار وجود داره که تمام طلسم هایی که وجود داره توش نوشته شده که البته نمی دونم همشون واقعی هستن یا نه » 
 « هانا راست میگه ، اگه بتونین یه طلسم درست کنین ، عالی میشه . ولی خب خیلی ها در این راه جونشون رو از دست دادن و باید بگم این کار خیلی خطرناکه چون شما به یه طلسم پیش پا افتاده نیاز ندارید . شما باید یه طلسمی رو درست کنین که اونقدر قوی باشه که بتونه کاری براتون بکنه » 
آنا و هانا برای آوردن آن کتاب به بیرون از اتاق رفتند . 
 - بچه ها بگردیم دنبال یه راه دیگه ، ما که نمی خواییم با جونمون بازی کنیم ؟ می خواییم ؟ 
 + ریچ نگران چی هستی ؟ باید بهشون اعتماد کنیم . 
- برای چی باید بهشون اعتماد کنیم ؟ از کجا معلوم قصد کشتن ما رو ندارن ؟ شاید دارن با یه دنیای دیگه و این جور چیز ها ما رو گول می زنن . الکس هیچ فکر کردی الان خانواده هامون چقدر نگرانن ؟
 + وایی ! خانواده هامون اصلا یادم نبود . راست میگی الان حتما رفتن پیش پلیس ، ولی ببین اونا از ما محافظت کردن ، اگه می خواستن ما رو بکشن پس چرا نجاتمون دادن ؟بعد هم توی دنیای ما مجسمه که حرف نمی زنه و جون نداره. 
ریچ گفت : شاید گریمه 
 + وایی ریچ ! تو داری خودتو گول می زنی ؟ بهترین گریمور های جهان هم کارشون انقدر خوب نیست .بعدش هم وقتی داشت چایی رو دستم می داد ، اتفاقی دستم به دستش برخورد کرد . خیلی سفت بود ! دست آدم که اونجوری نیست ، نرمه .
 جو گفت : حالا اونو ولش کنین .من جواب بابامو چی بدم ؟ دلم براش می سوزه ! الان حتما فکر می کنه من رو هم مثل مادرم از دست داده ، خدایا کمکمون کن ، لطفا .
 - بچه ها ببخشید نمی دونستم اینجوری میشه ، همه ی اینا تقصیر منه . 
 لیزا گفت : تقصیر تو نیست ما با هم دیگه رفتیم توی اون اتاق ممنوعه . اگر قرار به مقصر بودن کسی هست پس اون همه ی ماییم . 
 « راست میگه ، ریچ ناراحت نباش ، همه چی درست میشه . الانم بهتره به جای اینکه بی کس و کار و غریب بریم توی دنیایی که نمی شناسیمش ، با این مجسمه ها همکاری کنیم .» 
لیزا گفت : کجا موندن پس ؟ 
+ هانا ؟ آنا ؟ 
«داریم میاییم ، چند لحظه صبر کنید .»
 + باشه ، عجله نکنید .
 بعد از مدتی کوتاه دو خواهر با کلی کتاب و نوشته به اتاق آمدند .
 - خب بچه ها ، ما باید شما رو با یک سری مطالب آشنا کنیم و البته هشدار هایی بهتون بدیم که خیلی مهم هستن . 
لیزا گفت : هشدار ؟ 
 - بله هشدار ! شما ناخواسته وارد دنیایی شدید که مدتی هست که روز های خوبی رو نمی گذرونه و تسخیر شده !  
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.