کلبه جنگلی martin
داستان،در مورد شخصی کنجکاو به اسم کارل هست.
کارل تنها یک برادر کوچک و یک پدر به نام جرارد و یک مادر به نام کلارا دارد.
جرارد یک محیط بان است و کلارا هم یک زن خانه دار است.
کارل پسری ماجراجو است که دوست دارد از هر چیزی با خبر شود،تمام مکان های دنیا را بگردد و با آدم های مختلفی روبه رو شود.
ولی این اجازه را پدرش به خاطر حفظ جان او نمیدهدو به او فقط
میگوید که محیط بیرون خطرناک است.
ولی کارل از تصمیمش برنمیگردد.
کارل پنج تا دوست همسن خودش دارد،هرکدام همدیگر را خیلی دوست دارند و رفاقت نسبتا طولانی باهم دارند.
روزها میگذرد تا اینکه کارل و دیگر دوستان او دوره دبیرستان را با موفقیت میگذرانند.
کارل که بالأخره به سنی رسیده که میتواند به هر جایی که میخواهد برود.
بنابراین از پدرش اجازه میگیرد تا برای یک استراحت طولانی به مدت سه هفته به یک جنگل خوش آب و هوا که در شهری دیگر قرار دارد برود،پدر او به خاطر اینکه او با دوستانش خوش بگذراند و اورا از خود نرنجاند،با تصمیم او موافقت میکند.
کارل خیلی خوشحال میشود و به دوستان خود خبر میدهد و همه دوستانش هم با تصمیم او موافقت میکنند.
دوستان کارل به این اسم ها یعنی( جک،رابرت،سارا،هریک و جان)هستند.
جک خیلی مشتاق چنین لحظه ای بود که بتواند با دوستانش خوش بگذراند،بنابراین روزی باآنها قرار ملاقات در کافه ای به اسم سنتیگو میگذارد و به آنها میگوید که امسال بعد از اتمام دبیرستان به جنگلی در شهری دیگر برویم،بچه ها گفتند که حالا چرا جنگل؟؟!!
جک گفت:چون که نزدیک تابستان است و هوا هم گرمه،گفتم شاید که دلتون خواست بریم به اونجا،چون شنیدم که هوای نسبتا خوبی داره،و......
سارا گفت:چه مدت میخواهید اونجا بمونید؟
جک گفت:من به مدت 3 هفته برنامه ریزی کردم که مدت طولانی کنار همدیگر باشیم و بهمون خوش بگذره،تازه تو همون جنگل یک کلبه خیلی بزرگی هم وجود داره .
رابرت گفت:خب،حالا تو میخوای یک ماه تو اون جنگل چیکار کنی ؟اصن جایی برای دیدن یا خوابیدن و...داره؟
جک گفت:اره،یک کلبه جنگلی خیلی بزرگی تو اونجا هست که معروف ترین کلبه اونجاست،اسمش martinهست و تحقیقات زیادی در مورد این جنگل کردم و دیدم که هر ساله و در همین اوقات مخاطبان زیادی رو به خودش جلب کرده و همه امکانات رو داره نظیر:موزه،جای استراحت،رستوران،و خیلی چیزای دیگه.
کارل هم تونست نظر دوستاشو جلب کنه و بالأخره تصمیم گرفتن که هفته آینده به اونجا برن.
اونها بعد از یک هفته همگی به ترمینال رفتن و تونستن نظر والدینشان را جلب کنند،واز اونجا(ترمینال) هم به اون شهر رفتن.اسم شهر هم وینستون بود.
بعد از 3ساعت به وینستون رسیدن،کارل به دوستاش گفت که امروز را در یک هتل بمانند و فردا صبح به اون جنگل بروند.
بچه ها هم موافقت کردند.
آنها تا ظهر تونستن که یک هتل نزدیکی یک رستوران پیدا کنند.
شب شد و کارل به بچه ها گفت که به اون رستوران بروند.
اسم رستوران هم بلک اسمیر بود.بچه ها موافقت کردند.به اون رستوران رفتند و باهم صحبت میکردند،ولی سارا ساکت بود.
کارل متوجه شد و دلیل ساکت بودنشو پرسید،
اون گفت که قبل اینکه بیایم رستوران من تو اینترنت در مورد کلبه جنگلی martin سرچ کردم و نظر مخاطبان رو خوندم و وقتی نظرات برخی هاشون رو خوندم دیدم که واقعا حرف های ترسناکی در مورد اون کلبه میزدن.
جک گفت دروغه ولی سارا گفت نه چون چند نفر میگفتن که تو اون کلبه کسایی رفتن و دیگه برنگشتن و بعضی ها میگفتن که از دوستان خودشون کسایی بودن که سال ها پیش رفتند و هنوز برنگشتند،حتی پلیس هم به اونجا رفته و تحقیق کرده ولی چیزی پیدا نکرده.
کم کم بچه ها باورشون شد.
جک به بچه ها گفت که بعضی از مخاطبا فقط میخوان آدمو بترسونن،اما بدونین اینو که چیزی نیست،همچنین جای زیبایی رو نباید مسخره کرد و بهش توهین کرد،ما میریم و بالأخره میبینیم که اونجا چخبره،مگه نه دوستان؟؟!
بچه ها هیچی نمیگفتن و سخت نگران جونشون بودند،ولی موافقت کردند و از این میان سارا بیشتر از همه نگران بود.
بالأخره فردا شد و تصمیم گرفتن که برن،جک گفت که من این نزدیکی ها کسی رو میشناسم که مسیر جنگل رو بلده و میتونه مارو به جنگل ببره و بعد از اون یک مسیری هستش که باید پیاده بریم تا به اون کلبه برسیم.
بچه ها به جنگل رسیدن،از ماشین پیاده شدن و کمی به اطرافشون نگاه کردن و بیشترین چیزی که نگاهشونو جلب کرد درختای خیلی بلندی بود که سایه های خوبی رو روی زمین ایجاد کرده بود و مورد دیگه میشه گفت که چیزی نبود که بخواد اون رو توصیف کرد،بلکه کسانی بودند که از درختا و خودشون عکس مینداختند.
خلاصه کارل به بچه ها گفت که بریم تو جنگل دور بزنیم و بعدش میتونیم با gpsمسیر کلبه رو با گوشی پیدا کنیم.
بچه ها هم موافقت کردند.
کارل یک میانبر زد و میگفت که شاید
یک چیز بهتری از این درختای بلند باشه که بتونه مارو به خودش جذب کنه،اونها خیلی جلوتر رفتن ولی چیزی جز درختای بلند پیدا نکردند،سارا گفت که بچه ها ما باید تا شب نشده به اون کلبه بریم چون این جنگل خطرناکه و نمی تونیم شب اینجا بخوابیم،کارل گفت باشه باشه الان برمیگردیم،ولی گویا انگار کارل مسیری رو که اومده بود گم کرده ولی با خودش گفت که با gpsمیتونیم به کلبه بریم،موبایلش رو روشن کرد ولی موبایلش شارژ نداشت به بقیه بچه ها گفت ولی اون ها هم گفتند که موبایل هاشونو همون اول به صندوقی که نزدیکی کلبه بود تحویل دادند،کارل خیلی نگران شد چون چیزی نبود که بتونه به اون مسیر برگرده،یکی حافظه اش بود که اون مسیر رو به یاد نمی آورد و یکی هم نبود gps.
جک،رابرت،سارا،هریک خیلی عصبانی شدند و سرش داد میزدند و بهش فش میدادند،جان اونها رو آروم کرد و بهشون گفت که میتونیم تا شب نشده راه بریم،بالأخره کسی این اطراف زندگی میکنه که بتونه مارو نجات بده.
اونها تا نزدیکی غروب آفتاب راه رفتند و به یک کلبه کوچک رسیدن،کنار اون کلبه هم یک اسبی بود که با طناب به یک درخت بسته شده بود،هریک و سارا و رابرت کمی ترسیده بودند،کارل و جان صدا میکردند و میگفتند :داخل کلبه کسی نیست ؟!!چندین بار این حرف رو تکرار کردند تا اینکه مردی نسبتا قد بلند و پیر با موهای سفید و ریش سفید به بیرون اومد،همه ساکت بودند.پیرمرد گفت:سلام دوستان ،آیا میتوانم کمکتان کنم؟کارل گفت که ما گم شده ایم و میخواهیم برگردیم.
پیرمرد گفت:به کجا؟
جان گفت به کلبه معروف این جنگل یعنی martin.
پیرمرد گفت:شما هرگز نباید به اون کلبه برید،به راحتی گول اونجا رو نخورید و سعی کنید که هر چه سریع تر از اینجا خارج بشید،من هم کمکتون میکنم.
سارا گفت:دیدید بچه ها دیدید من هم میگفتم اینجا خطرناکه ولی شما گوش نکردیدو.....
کارل گفت :بسه سارا.بعدش به پیرمرد گفت که به چه دلیل میگویی که ما به اون کلبه نریم؟!
پیرمرد گفت:به این دلیل که اونجا با هتل های دیگه فرق میکنه،ادم هایی که به این جنگل میان بعد از چند روز ناپدید میشن،یک مرد پلیدی به نام جرارد هست که هرروزه تعداد محدودی از مخاطبان هتل رو به یک گردش در جنگل دعوت میکنه و به دروغ به انها میگوید کن میخواهد به انها مکان های اسرار امیز را نشان دهد و با این فریب وقتی انها گول میخورند و با او میروند و هرگز بر نمیگردند.من یک کلبه پنهان دیگر هم دارم که میتوانید به انجا بیایید.پیرمرد یک نقشه به انها داد که مسیر کل جنگل روی اون نقشه بود و سپس کلبه خود را از روی نقشه به انها نشان داد و علامت زد و گفت که هر موقع احساس خطر کردید به آنجا نزد من بیایید.
کارل و جان گفتند که ما تا باورمان نشود،حرف های تورا باور نمیکنیم،رابرت و هریک و سارا هم چیزی نمیگفتند.
پیرمرد گفت آن(جرارد)یک مرد سیاه چهره قد بلند هست که همیشه کت و شلوار ابی میپوشد و همیشه خندان هست،او با حرف هایش مردم را جلب خود میکند و بعد کار وحشیانه خودرا انجام میدهد،پس مواظب باشید که زیاد با او در ارتباط نباشید.
خلاصه بچه ها بوسیله اون نقشه ای که اون پیرمرد بهشون داده بود کلبه رو پیدا میکنند و میبینند که اطرافشان ادم های زیادی به کلبه میرن،اونها هم میرن و هنگامی که به کلبه میرسند،مردی قد بلند و سیاه چهره را میبینند که دارد با رویی خندان با مردم صحبت میکند،همه بچه ها یاد صحبت های اون پیرمرد میفتند،و بیشتر دقت میکنند و میبینند که کت و شلوار آبی هم پوشیده و کامل میفهمند که اون همون مرد هستش که پیرمرد میگفت.
جلوتر میروند ولی نمیتونند به راحتی وارد کلبه بشوند چون باید بلیت هایشان را به اون مرد بدند،با او روبه رو می شوند و بلیت هایشان را به او میدهندو اون مرد با لحنی مؤدبانه با انها صحبت میکند،ولی انها نباید گول اون مرد رو بخورند و سریع یاد صحبت های پیرمرد افتادند ولی انگار که جان در چنگال اون مرد قرار گرفته بود،شب شده بود و مرد اونها رو به داخل راهنمایی کرد و به انها جای خوابشان را که در یک اتاق بزرگ باده تخت بود تنها گذاشت.