دو شنبه ۸ بهمن سنه هزارسیصد و نود هفت خورشیدی فکر کنم !
بین زمین آسمون معلقم ، این تعریف خیلی درست نیست آخه آسمونی در کار نیست . سعی می کنم شبیه چیزی که سرکار خانم مشاور(دکتر) گفت باشم آدم محکم آدم کم نوسان یا همچین چیزی …
دیشب شب کتاب بود. دوتا کتاب تموم کردم یکی رو شنیدم دومی رو هم خوندم اولی هر چقدر مزخرف (حکایت هایی از دیوانه گی روزمره -چارلز بکوفسکی) ولی به موقع بود ، فشار استرس ترافیک وحشتناک همت برخورد بدم با (دوست) و واکنش احمقانه ترم بعد از جلسه مشاوره رو به خودش گرفت دومی هم قرار بود کمک کنه بخوابم اما دوتا عامل باعث شد تموم بشه سر صدای بی وقفه (همسر) و البته روایت بی نقص (تنهایی پر هیاهو-بوهمیل هرابل) . هنوز جملات کوبنده که بعد از هر بار تکرار عبارت من۳۵ سال کتاب خمیر کردم دور سرم می چرخه وپایان های شیرین هر قسمت با آسمان هیچ عاطفه ای ندارد . خودم خوب در جریانم در مورد لذتی که از کتاب بردم اقغراق کردم ولی مگه مهم اصلا نیاز داشتم اغراق کنم نیاز داشتم به خودم بقبولونم از چیزی لذت بردم و حتی به دیگران ، هر چند که واقعا لذت هم بردم. حالا یزره اغراق هم قاطیش شد که اونم خوب بود .
دیر خوابیدم می دونم، آخرین بار که به ساعت نگاه کردم نزدیک ۲:۴۰ صبح بود یا حداقل این تو مغزم مونده بعدش یادمه دوتا ملاتونین خوردم رو کاناپم ولو شدم سعی کردم با کمک یه کوسن مانع شنیدن صدای چیزی که (همسر) نگاه می کرد بشم (فک می کنم شبا سریال وایکینگ تماشا می کنه، حتما اونم احتیاج داره کاری بکنه) از اون زجر اور تر صدای ممتد صاف کردن سینش که نمی دونم چرا انقدر بش حساس شده بودم . عدم موفقیتم کاملا مبرهن هست درد احمقانه مفاصل که نمی دونم از کجا اومده بود (الان فکر می کنم بی تحرکی این چندوقتم) مزیدعلت شده بود . سعی کردم با بی خوابی نجنگم کتاب برداشتم به فصل۷ رسیده بودم ادامه دادم فشردن دکمه قرمز و اون پایان خوب برای داستان یکم تو فکر فرو بردم انقدر که یادم نمیاد کی خوابم برد . اینگونه یه روز تموم شد .
صبح دیر از خواب پاشدم یعنی یه بار بیدار شدم نزدیک ۷ بعد فکر کردم بهتر یکم دیگه بخوابم اونوقت کله ظهر چشمام باز شد یه نیم ساعتی شایدم بیشتر تو همون حالت سعی کردم خودم سبک کنم که موفقیت آمیز هم نمیشه بش گفت به هر حال بالاخره از زمین کنده شدم دوش گرفتم حتی یکم طولانی ، گرسنه بودم نگاه کردن ممتد به یخچال هم مهتویات داخلش رو تغییر نمیداد رفتم سر کار کله ظهر .
رسیدم سعی کردم با (کارمند قدیمی) و دیگران بر خورد شاد و سر زنده ای داشته باشم در مورد شرایط کار بپرسم و اینکه از صبح چخبر بوده ، اولین کار جدی هم که کردم خوردن نهار نچندان دلچسب بود دوست داشتم سر نهار با (کارمندقدیمی) گپ بزنم یعنی مثل قدیم برم رو منبر و موعظش کنم هم اون پا نداد هم نشستن (سرایدار) سر میزم به سکوت تشویقم کرد ، کجای کار اشتباه میرم هر دفعه که پرسنلم نمی تونن فرق راحت بودن با مدیرشون و وقیح بودن رو درک کنن .
وقتی برای سیگار بیرون رفته بودیم با هیجان از لذت کتاب فوق العاده ای که دیشب خوندم برای (کارمند قدیمی) گفتم اولا اینکه وصف العیش نصق العیش دوما می خواستم ببینه من دارم خودم جمع می کنم.
(کارمند دوم) که رسید با اون هم حرف زدم زیاد نه ولی کافی . بش گفتم من بهترم چون انتخابی ندارم باید بهتر باشم سعیم کردم اون دستورالعملی که سرکار خانم (دکتر) داده بودن رو منتقل کنم که در انجامش خیلی توفیقی نداشتم هم من بد گفتم هم (کارمند دوم) گوش شنوایی نداشت (ببینید همه تقصیر هارو گردن خودم نمی ندازم)
دو دل بودم برای فوتبال بمونم یا بزنم بیرون یا حتی برم خونه تلویحا به چند نفر هم پیشنهاد دادم که استقبال نشد.
اوه یه بخش جالب رو جا انداختم وقتی امروز شبیه گذشته نچندان دور داشتم سعی می کردم با ارباب رجوع مثل یه فروشنده حرفه ای بر خورد کنم دیدن ور رفتن با کیسه بکس دوستان ته سالن جذبم کرد دستکش رو از (سرایدار) گرفتم و اعتماد به نفسم رو جمع کردم (قبلا به نظرم تنها رفتن و مشت زدن به کیسه بکس خیلی منظر خوبی نداشت ) و دقایقی با بچه ها مشغول شدم هم گپ زدیم هم عکس گرفتیم هم حس خوبه کوبیدن تو اون لعنتی آرومم کرد و قبل از اینکه خیس عرق بشم بر گشتم پشت میز پذیرش مشتری که با چنگ دندون گرفته بودم (کارمند دوم) داشت علاف می کرد، تا رسیدم جاشو گرفتم تا ازش پول بگیرم، تو این بازار.
اونم از خدا خواسته در رفت .
برگردیم به فوتبال هی ساعت چک می کردم تا برای تصمیم گیری دیر نشه و خب دیر شد بازی شروع شد منم مبلی که روش نشسته بودم رو بر گردوندم سمت تلوزیون چند دقیقه اول بازی رو فقط گوش کردم و سرم تو گوشی بود، ولی آروم آروم جذب دیدن فوتبال شدم نزدیک نیمه بفکر رفتن به خونه افتادم. من خوشخیال فکر می کردم بعد برد ایران همه جا قفل میشه تو راه چند دقیقه آخر نیمه رو با رادیو و گوشی دنبال کردم با وجود ترافیک زیاد بد نرسیدم دم خونه چک کردم ماشین (دوست) اونجا نباشه نمی دونم فوبیاش رو پیدا کردم یا واقعا دلم براش تنگ میشه …
رو کاناپه ولو شدم جورابم رو هم قبل اینکه حرف بخورم انداختم تو ماشین لباس شویی.
بازی بد، شد فاجعه. منم مثل نسخه استاندارد خودم تو استرس گند زدن اینها خندم می گرفت و واقعا مهم هم نبود که (همسر) همون جواب سلام ورودم رو هم به زور داده بود چه افتضاحی دقیقه ۹۲ گل سوم .
پا شدم تو آینه نگاه کردم، می دونستم می خوام چیکار کنم باید می رفتم بیرون و سیگار می کشیدم شاید یکم هم به کلم هوا می خورد .
تا بازی تموم شد (همسر) رفت تو حمام منم دنبال جوراب تمیز از لباس های شسته شده و کشو بودم تلفنش زنگ خورد (دوست) بود دو دل بودم که جواب بدم و بگم حمامه یا ! که قطع شد. به هر حال تصمیم نگرفتن هم یجور تصمیم ، زدم بیرون فک می کردم تا برگردم اونم از حمام در اومده سیگار کشیدم .یه سر هم رفتم تو ماشین کالج مشکی ها رو بردارم هنوز چند نخ سیگار تو پاکت بود (کافی) ولی تصمیم گرفتم کوچه رو یه دور بزنم هدفون گذاشتم و از مسیر طولانی رفتم دم مغازه دوپاکت سیگار همیشگی رو گرفتم تو راه داشتم فکر می کردم که از حمام که اومده بیرن و دیده که من نیستم. حتما وقتی برگردم می پرسه کجا بودی ؟به اینم فکر کردم نکنه (دوست) کار واجبی داشته ؟ رسیدم خونه هنوز تو حمام بود. البته صدای آب نمیومد شایدم تو اتاق مشغول بود.
سوال اساسی زندگی که داعم ازش فرار می کنم اومد سراغم حالا باید چیکار کنم؟ ، معمولا سوال در مورد اینه که با از این به بعد زندگیم چیکار کنم؟ شروع میشه و به اینکه در لحظه برای فرار از این استیصال چیکار کنم ؟ ادامه پیدا می کنه .
بین پیدا کردن یه کتاب برای خوندن و نوشتن چیزی، نوشتن تصمیم نهایی شد. لپ تاب برداشتم نشستم پشت میز نهار خوری یه نت جدید باز کردم در لحظه تصمیم بر این شد که اسم نت جدید رو بزارم روز نوشت (حالا اسمش شده روزانه )و اگه ادامه بدم این توضیح رو، شبیه کریستفر نولان می شم که داره روایت چرخه وار مومنتوم رو توضیح میده چون اگه دارید این متن رو می خونید دارید اولین تلاش نوشتن روز نوشت رو می خونید .
شاید فردا گفتم امشب چطور تموم شد ولی فعلا برای الان کافی باید بر گردم سر سوال اساسی همیشگی ، حالا چه گهی بخورم؟