سه شنبه ۹بهمن مغازه ( کافه دار )
از دیشب نمی خوام الان بگم .
امروز با اینکه مثل دیروز شروع شد ، ولی بهتر بود، یکم بهتر یه نیم ساعت زود تر زدم بیرون به کارای بیشتر رسیدم بانک رفتم برادر (یکی دیگه) دیدم رفتن جلو خودم معرفی کردم. داشتم منمن می کردم که چطور ادامه بدم خودش گفت از طرف خواهرم ، خداروشکر شرش رو کند .
آشنا داشتن کمک زیادی نکرد انگار اصلا رفتم بانک که رفته باشم ولی خب همین که یکاری کردم حس بهتری داشت . بعد از بانک نوبت آرایشگاه شد که اونم خوبی خودش رو داشت بدو وروود چایی گذاشتن جلوم در حین کوتاه کردن در مورد اینکه چه بلایی سر موهات اوردی و داری کچل می شی، حرف زد .ولی حس بدی نداشتم که یعنی خودش پیشرفت دیگه ،نه؟
مسیر به سمت پایین یوسف آباد ادامه دادن همانا و ایستگاه بعد مغازه (کافه دار )، قهوه خوب بود صحبت درمورد اینکه چقدر لاغر شدی چقدر سیگار می کشی و …
مسیر ادامه داشت توقف بعدی دفتر بیمه بود دفترچه نو شد و باید بر می گشتم بالا. ماشین دم مغازه (کافه دار) بود به این فکر کردم یه قهوه دیگه بخورم یا نه به هر حال اومدم مغازه (کافه دار) به (کارمندقدیمی) زنگ زدم که بسته (شریک) رسیده یانه و البته دستور یه تقلب کوچولو تو دفاتر مالی، از خیر قهوه هم گذشتم و به نوشتن این چند سطر اکتفا کردم ، حالا باید برگردم سالن یچیزی بخورم قبلش سیگار با (کافه دار) بزنم . خداحافظ فعلا به درود.
اوه قید کنم که در بین راه آرایشگاه و بانک چند مسیج به (همسر) دادم گزارش بانک رفتن و یاد آوری جلسه مشاوره با سرکار خانم (دکتر)،
خیلی خشک و رسمی .
سلام مجدد
اینبار صدای ما رو از پشت میز نهار خوری منزل و در همان روز کزایی می شنوید .
نوشتن امشب باید با قید چند نکته ظریف شروع بشه . حالا چرا ظریف عرض می کنم خدمت انبرتون :
اولا بعد از مطالعه نوشته دیشب و چند خط ابتدایی امروز متوجه شدم نثر شب گذشته بسیار شیوا تر و بهتر از جملات نوشته شده در مغازه (کافه دار) بود که جای تعجب دارد .شاید هم ندارد ، به هر حال این روز نوشت ها مخلوق یک فرد آماتور می باشند که نه ید طولایی در نویسندگی داشته نه حتی به اندازه کافی در گذشته مطالعه کرده بوده است.
دوما شروع فکر نشده و چرندیات بداهه امشب معلول این واقعیت است که مجبورم سریع قبل از هر کاری بنویسم، چون بزودی باید لبتاپ رو برای تبدیل شدن از ابزار نوشتن من به رنده اعصابم تحویل دهم .
ثالثا نمی دونم شاید اصلا ثالثانی در کار نباشد
برگردیم به روز نوشت از شب گذشته : بعد از نوشتن دیشب اتفاق قابل ذکر این بود که متوجه شدم فلش ی که در آن سریال ریک اند مورتی ذخیره شده بود نیست خب پس نقشه دیدن ریک اند مورتی برای باقی شب نقشه شکست خورده ای بود ولی هر تلاشی در دنیا با پاداش خارقالعاده ای همراه است . در حین جستجو برای فلش، کتاب های مفقود شده علی الخصوص کتاب فوق العاده مزبور (مواجه با مرگ-برایان مگی) در کمد کنسول درست بالای گنجه قاشق چنگالها یافت شد. که قطعا مارو از پیدا کردن فلش حد اقل برای یک شب شاید هم بشیتر بی نیاز کرد .
این نثر رو دوست ندارم ببخشید خوب نیست لازم هم نیست به روم بیارید ، نه لطفا به روم بیارید .
برگشتم خیلی ساده روی کاناپه کتاب رو دست گرفتم چند صفحه ورق زدم تا مطمین شم قبلا تا کجا خونده بودم و چیزی از این جادو رو از دست ندم به خوندن ادامه دادم تا نزدیک یازده بعد فکر اینکه شب باید زودتر بخوابم تا بتونم زندگی بهتری داشته باشم اومد سراقم تلاش برای خواب مجادله با گوشی خوردن ملاتنین سر و صدای (همسر) فریک من نصبت به صدای صاف کردن گلوش و مابقی داستان که باشب پیش فرق چندانی نداشت محصولش هم که قبلا گفتم یکم زودتر از لنگ ظهر بیدار شدن یکم سریع تر دوش گرفتن و تلاش من برای اینکه روز بهتری داشته باشم .
از نکته های امروز امشب مکالماتم با آدم هایی بود که دیدم . (کارمند قدیمی)، (کافه دار) خانه قهوه ،آریشگرم که فکر کنم اسمش (آرایشگر) آقاست و… در لحظه خوب بودن ولی الان فکر می کنم چرا اصلا باید حرفی می زدم ، حتی انجام خرید (خاله) تحویلش در منزل (مادر بزگ) دیدن (شوهر خاله) و دایی (دایی) … همه اینها مزخرفات کلی روزمره هستند که باید فراموش شوند.
نوشتن امشبم اصلا دل نشین نبود .پس کافیه میرم سراق کتاب، کاناپه و ملاتونین تا چه شود فقط متعهد می شوم فردا هم بنویسم .
اگر فردا بهتر نوشتم در مورد این لقمه که الان روبرومه و نمی خوام بهش دست بزنم هم مینویسم و شاید در مورد هاینریش بل که اسمش روی پل سترخان یادم اومد ولی الان یادم نیست دقیقا چرا .