شکنجه های ۱۰ بهمن
خیلی کوتاه می نویسم چون زمان کمی دارم وباید لبتاپ روتحویل بدم .
عطر برنج بسیار وسوسه کننده ای فضای خونه رو پر کرده ، مجالی برای پرداختن بهش نیست، بخصوص که میل ندارم طعمش رو امشب بچشم .
خیلی سریع میرم سراق چیزی که داره تو مغزم می چرخه: یه سوال جدید جز چه غلطی باید بکنم ؟
یه رشته سوال ؟
تا حالا شده احساس بی کسی و یتیمی بکنید ؟
تا حالا شده حس کنید تو این دنیا به این بزرگی هیچ جایگاهی ندارید ؟
تاحالا به این فکر کردید هیچ چیز به شما تعلق نداره و هیچ کس تعلق خاطری به شما نداره مگر با واسطه یا نیازی ؟
تا حالا حس خفگی کردید؟
تا حالا سقف آرزوها و خیالتون انقدر کوتاه شده که گردن درد بگیرید ؟
تا حالا حس کردید تمام تلاشتون برای دیده شدن بی فایدست؟
تا حالا حس کردید تمام دروغ ها و افسانه های که برای شادکردن دیگران بافتید یکجا در گلویتان گیر کرده ؟
تا حالا حس کردید تمام لحظه ها را مجبور بودید بدون کوچکترین اختیاری ؟
تا حالا حس کردید داخل یه هزلولی دارید به پایین سر می خورید مهم نیست به چپ برید یا به راست ؟
تا حالا انقدر از خودتون متنفر شدید که از آینه ها بترسید ؟ و هزار تا تا حالای دیگه …
اگه نشدید خوشبحالتون چون همه اینها رو تو این روزا حس کردم می کنم تمام این سوالا جوابش مثبت برای من . من اونیم که از ترس مرگ خودکشی کرده و از ترس تنهایی همه رو از خودش رونده ...
ایکاش واقعا می شد احساس رو به شکل کلمه در اورد .
هنوز یادم نیمده با -هاینریش بل- چیکار داشتم .اینا رو نوشتم که یکم سبک بشم اما از سبک شدن مهم تر اینکه به نوشتن متعهد باشم .
برای امروز تعریفی خاصی ندارم پس تا بعد