۱۲ بهمن یا درست تر ۱۳ بهمن ۱۳۹۷ ساعت ۱:۵۷ دقیقه بامداد
قابل ذکر این رو دارم که کتاب (مواجه بامرگ - برایان مگی ) با ریتم بسیار تندی تموم شد بر خلاف کوهی از اشارات به فلسفه در یک سوم پایانی داستان که برای من جذاب نبود یا بهتر بگم چون برام قابل درک نبود کلافم می کرد ، دنیای زیبای جان به پایان رسید . در ابتدا نویسنده یاد آور شد که جان بعد از سه هفته در بیمارستان مرد و زجر این سه هفته را در چند خط تشریح کرد و پایانی رویایی از تجسم رهایی روح جان با تشبیهش به یک تکه چوب قوطه ور در رود منتهی به دریا تا پذیرش حس آرامش بی نظیر و لحظه های هولناک وداع کی یر، آیوا و دیگران .
بدرود جان اسمیت یا لرد جان وینتربورن ، بدرود .
چند خط آخر حتی صفحات آخر رو همراه با اشک خوندم کتاب که تموم شد بلند گریه کردم نه فقط به خاطر پایان داستان، بیشتر برای اینکه من یکی از کارهای نیمه کاره ی قبل از مرگم رو تونستم تموم کنم .
احتمالا این دلیل واقعیش بود حس می کنم حالا وقتش برای خودم و جان سوگواری کنم .
با شیوه ای که من پیش گرفتم احتمالا همان هشت نفر کزایی هم غم واقعی از فراق من نخواهند داشت ، در زمان نوشتن عبارت آخر لبخند خبیثانه ای همه صورتم رو گرفت .
قرار ما بر روز نوشت بود ، عدم نوشتن دو روز گذشته رو میشه به حساب نبود چیز قابل ذکر گذاشت . تلاش بی فرجام برای پیدا کردن خانه ، رویای چند دقیقه ای و درد ناک دیشب شامل رنج (دوست) از نظر سلامتی و انتخاب اینکه دیگه به من عتماد نکنه ، تلاش بی سرانجام من برای رفتن به خانه والدین بدون (همسر) برای کم کردن فشار تماس هاشون و نشستن در ماشین و ور رفتن باگوشی سر زدن به باشگاه و بنزین زدن ختم شد.
قوطه در دو وجه جالب از حق انتخاب های پیش روم ، خلاص کردن خودم یا صحبت با (همسر) مبنی بر اینکه دنیای ما خیلی وقته به پایان رسیده و باید از هم جدا شیم ، که البته برای بعدش هم تجسمی نداشتم . وقت طلف کردن آخر شبم در ماشین با سیگار و موسیقی که مجبور نشم کتاب رو همین امشب تموم کنم و در نهایت تموم کردن کتاب خوب مواجه با مرگ اشاره کرد.
واقعا اگر از دو تا کار کوچیک ولی مهم پیش روم نا امید بشم می تونم به همین که من با دوتا کتاب جدید تو این دو هفته زندگی های تازه ای رو تجربه کردم و پذیرش اینها برای حس نیاز وجودم کفایت می کنه.
باید آروم چشمام ببندم و مثل جان قوطه وری در ابدیت رو لمس کنم .
اوه تا فراموش نشده قید کنم در دو روز اخیر دوبار محتویات مغزم رو زجه زدم ، یکبار در مسیر خونه، نمی تونم اینجا رو خونه بدونم ، هیچ کجا رو نمی تونم خونه بدونم ، برای خدایی که فقط گوش کرد . یکبار هم برای (کارمند دوم) که تا سر حد جنون ، با تفکرات خام و ناپختش من به نقطه جوش رسونده بود .
از دومی به غایت شرمندم .
شب خوش و دیگر هیچ
نوزده ساعت بعد
همین الان از یه توقف بیش از یک ساعت تو ماشین برای گذشتن وقت اومدم بالا و قبلش یه تصویر از ده عدد ته سیگار کنار ماشین برای ثبت در تاریخ گرفتم . موقع ورود بوی پیاز و روغن سوخته مشامم رو آزار داد ، (همسر) تو آشپزخونه مشغول بود ، که برای خونه ی ما حالت غریبیه کلا تو این مدت زندگی مشترکمون به اندازه یک دست اتفاق نیفتاده بود. شبیه داستان مُشتی شده که ظهر برای (کارمند دوم) شرح دادم دیگه تلاش نمی کنم باش حرف بزنم، حتی صادقانش اینه که مانعش هم می شم . از وقتی داره این نتیجه گیری تو مغزم شکل می گیره که دنیای مشترکمون تموم شده به صورت خنده داری (همسر) داره تلاش می کنه بهتر باشه و من انگار مانع می شم . باور کنید یا نه در لحظه با پوزخند می نویسم. چرا پوزخند چون ایمان قلبی دارم تا این ایده تو مغزم یکم شل بشه فقط یکم شل دوباره داستان بر عکس می شه .
صبح دیر شروع شد نزدیک یازده دوش لباس پوشیدن و تکرار مکررات هر روز جز اینکه (کارمند قدیمی) خان لطف کردن خبر یه وضعیت اضطراری رو تو محل کار دادن و باعث شدن من سریع تر بزنم بیرون و با تردید کمتری نصبت به هر روز مستقیم برم محل کار . حل و فصل وضعیت پمپ ساختمان همزمان با وقت نهار باعث شد غذا نیمه کاره بمونه به عنوان فردی که نهایتا روزی یک و نیم وعده غذا می خوره خیلی عصف ناک بود ولی به عنوان کسی که میل نداره به گذشته برگرده و با خوردن خودش آروم کنه میشه به منظر لطف دنیا دیدش. بعد از کش قوس زیاد برای داستان چاه و پمپ نوبت تکراری (کارمند دوم) بود که بیاد همون اراجیف همیشگی رو بگه و منم با همون وسواس همیشگی ((اینکه نه نارحتش کنم ، نه باش مخالفت کنم ، نه دل خوشی الکی بدم و نه از اون بدتر بزارم حماقت جدید بکنه)) جوابش رو دادم چه کار انرژی بری حالا نوبت پیگیری پروژه باز سازی ساختمان بود که نه وقت زیادی برد نه بد پیش رفت ، جلل خالق.
ساعت نزدیک ۵:۳۰ آماده برگشت بودم یعنی کاری دیگه دفتر نداشتم البته که میلی هم به برگشت به خونه و فکر کردن راجب اینکه چه سناریو های منتظرم هست بخصوص وقتی می خوام اعلام کنم دیگه میلی به ادامه این رابطه ندارم نداشتم فقط اس ام اس (همسر) و سوالش در مورد بازدید خونه که پنجشنبه قرارش رو گذاشته بودیم به خاطرم اوردم که من یه قرار بازدید جدید برای ۶:۳۰ فیکس کرده بودم راه افتادم تو راه بش پیام دادم که آماده باشه دم خونه که رسیدم صدای موزیک رو بلند تر کردم که مجبور نباشم ساکت باش داشته باشم ، تنها صحبت مون اعلام وقت مشاوره فردا توسط منشی خانم دکتر بود که در حد چند کلمه انجام شد موقع بر گشت تو ماشین نشستم که بفهمه میل ندارم باش وارد خونه بشم تو ماشین موندم قسمت جدید پادکست ساگا ( که خیلی اجرای بدی هم داشت )گوش کردم . این وسط پیام (دوست قدیمی) و چند کلمه حرف زدن در مورد خودم بعد مدتها در شرایطی که یه نفر حالم پرسیده بود باعث شد چند دقیقه ای هم که شده از فکر دیده نشدن رنج مزحک زندگیم و چیزای دیگه بیام بیرون .
هنوز بوی سرخ کردنیش آزار دهندست اینکه فکر حرفی که (دوست) زد هم از مغزم نرفته اضافه بر اون . چند دقیقه پیش خواست برم نون بگیرم .
حرف آخر امشب به نظر می رسه از وقتی دارم تلاش می کنم خودم رو مقصر همه کثافت دنیا ندونم هر لحظه دارم ازش منزجر تر می شم از همه چیزش! و بدیش اینکه از وقتی این فکر تو سرم اومده دارم احساس گناه می کنم انگار برگشتم سر خونه اول .
حالا که حرف دیگه ای برای گفتن ندارم بهتر بلندشم برم .
پس تا بعد