شهر در آشوب بود و همه در حال فرار کردن بودند!
سارا دختری جوان که در این شهر زندگی میکرد مشغول آشپزی بود تا برای پدرش که تازه از سفر برگشته غذایی خوشمزه بیاورد.
پدرام به پنجره نگاه کرد و یکدفعه با صحنه عجیبی مواجه شد!
سیلی عظیم که خانه ها را ویران و صخره ها را در هم میشکست!
پدرام به سارا گفت دخترم سریع باش زود باید بریم وقتی نمونده!
پدرام دست دخترش محکم گرفت و هردو بی معطلی به گاراژ رفتند اما...
دیر رسیدند!
سیل هردو شان را به اعماق دریا برد و هیچ کس از عاقبت این پدر و دختر باخبر نشد!
صبر کنید هنوز داستان تمام نشده!
اینجا را ببین! دو نفر را کنار ساحل میبینم!
انگار همان پدر و دختر اند!
اما اینجا کجاست؟
جزیره ای در اعماق اقیانوس ها که ورود به آنجا ممنوع است!
جزیره ای ترسناک!
دلیل ترسناک بودنش را زمانی فهمیدم که...
یک پرنده سمج آمد و روی صورتم خرابکاری کرد!
و باعث شد از خواب رویایی ام بیدار شدم.
من سریع رفتم و سارا را بیدار کردم و تصمیم گرفتیم با هم این جزیره را کشف کنیم تا شاید راهی به خانه پیدا کنیم.
اما کاش هیچ وقت این کار را نمیکردیم!
داخل این جزیره فقط یک کوه است که داخل آن یک غار تاریک وجود دارد!
ما بعد از گذشتن از جنگل به کوه رسیدیم و چاره ای جز بالا رفتن از آن نداشتیم زیرا نمیدانستیم اصلا این جایی که داخلش هستیم یک جزیره است!
من به آن اطراف خیره شدم.
به جزئیات توجه بسیاری داشتم تا اینکه
نقطهای تاریک در کوه دیدم!
برایم عجیب بود انگار یک نفر با ماژیک سیاه روی کوه علامت گذاشته باشد!
به سارا گفتن ببین آن نقطه را میبینی؟
او هم دید و هم تایید کرد.
با خودم گفتم شاید وسیله ای باشد که با آن بتوانیم نجات پیدا کنیم.
اما این نبود.
جلوتر که رفتیم دهانهی غاری بود به بزرگی یک هکتار!
اینقدر تاریک بود که من اول فکر کردم با رنگ سیاه رنگآمیزی شده!
نمیدانم چرا یکدفعه به مغزم این ایده مسخره افتاد که وارد غار شوم!
غاری که بینهایت بود!
من نام این غار را قلبی تاریک گذاشتم!
این سفرنامه من است با نام پدری برای فرزند!