صدای بوق ممتد ماشینها کلافه ام کرده بود.قبلا فکر میکردم وقتی ده طبقه از کف خیابان بالاتر هستی دیگر زور داد و قال ان پایین به این بالاها نمیرسد.چرا مردم فکر نمیکنند ساعت ده صبح هم شاید کسی خواب باشد!.کسی که مثلا چهار صبح خوابیده.مثل کرم از روی تخت خزیدم تا زیر پنجره.نگاهی به وسط این چهارراه همیشه شلوغ کردم.از موقعی که چراغ راهنمایی رانندگی گذاشته بودند ترافیک بیشتر شده بود کمتر نه.یک ماشین سیاه با خطهایی به نظر سفید و قرمز که احتمالا گل بودند درست روی خط عابر نگه داشته بود.مردیی که فکر کنم داماد بود دستهایش را طوری به سمت آسمان باز کرده بود که انگار گفته بودند عروست را از آسمان بگیر!.چند نفر هم دور ماشین را گرفته بودند و با ریتم صدای بوق ها بالا و پایین می¬پریدند.عروس با لباس سفیدش به چشمم نخورد.احتمالا به چند حرکت ریز و سر و گردن در ماشین بسنده کرده بود تا به ارایش چند میلیونی اش آسیبی نرسد.صدای آژیر ماشین راهنمایی رانندگی که بلند شد هرکدام با همان ریتمی که می_رقصیدند به درون ماشین_هایشان خزیدند و رفتند.ماشین داماد که راه افتاد چند بادکنکی که به کناره های ماشین بسته شده بودندانگار فرصتی برای فرار ازاین همه سر و صدا پیدا کردند و خود را به دامن آسمان انداختند.ماشین داماد نیش ترمزی زد ولی زود پشیمان شد و رفت دنبال زندگی مشترکش.احتمالا برای چند بادکنک نباید تاخیری در برنامه های فشرده امروز می افتاد.همینطور که به دسته چندتایی بادکنکها در آسمان خیره شده بودم و سرنوشت¬شان را رصد میکردم به نظرم نزدیک و نزدیکتر میشدند.باورم نمیشد که چند لحظه بعد توانستم دسته نخ-شان را درهوا درست نزدیک پنجره ام بقاپم.سهمی از عشقشان هم به من رسیده بود!.متن خود را بنویسید