"افسردگی همیشه هست اگر دنبال درمان نباشید"
آتنا نامی آشنا که هنوز بر سر زبان هاست. دختر بچه ای که در ذهن مادرش زندگی میکند! اما حالا دو سال از آن اتفاق هولناکمیگذرد , و هنوز مادر, مرا از ذهن خود خارج نمیکند! شاید نمیخواهد بپذیرد که, نویسنده تقدیر هرکس خداست!
همه فکر میکنند که ذهن خلاق, خودش فکر میکند و میسازد.اما نه! به نظر من, ذهن خلاق با الهام کامل میشود. ما نمیتوانیم بدون الهام ایده پردازی کنیم.
فکر میکنید، ایده ساخت تلفن, چطور به ذهن گراهام بل رسید؟ آیا با دیدن مشکلات مردم؟ یا نه, اتفاقی بود؟!
هیچ کدام, این یک الهام بود که به ذهن اش خطور کرد!
حتی ایده نقاشی دو درخت و یک خورشید هم با الهام، به ذهن یک کودک میرسد!
مثل نور سالن نمایش که بر روی بازیگر در تئاتر میتابد! و این نور را الهام بخش بر روی بازیگر میتاباند! انگار مهم و ارزشمند است و تو باید به آن توجه کنی!
الهام بخش مثل فرشته وحی میماند که هر از چند گاهی بر ذهن ما نازل میشود.
هر دفعه با خود چیزی از آسمان میآورد! هدیهای ناب و ارزشمند.
اما همه این ها برای این بود که به شما بگویم من تصادفی در ذهن مادر به وجود نیامدهام.
بلکه دست های پنهانی الهام بخش مرا در ذهن مادر گذاشت.و مرا مانند یک عروسک خیمه شب بازی کنترل میکرد, طوری که انگار من خود الهام بخش هستم!
بیاییم از آن جایی شروع کنیم که من زنده بودم!
زمانی که من یک خانواده سه نفره خوب داشتم. پدری که هر شب با آغوش گرم و لبخند مهربانش مرا میبوسید. و مادری که شبانه روز در کنارم بود.و از من مراقبت میکرد. مادرم آنقدر مرا دوست داشت که همیشه میگفت "از وقتی آتنا اومده من دیگه هیچی نمیخوام" و واقعا هم نمیخواست!
حتی یک بار خالهام ماری به مادرم پیشنهاد داد که "خواهر جان تو از وقتی آتنا به دنیا اومده خیلی لاغر شدی. شبانه روز مراقبت از او, تو رو به این روز انداخته.میتونی دخترت را بعضی وقتا به من بسپری!."
اما مادرم اصلا نپذیرفت.
او واقعا شبانه روز کار میکرد و شب ها موقع قصه گفتن, یکدفعه صدایش قطع میشد!چون از فرط خستگی شدید خوابش میبرد.
یک روز پدرم میخواست که مادرم را سوپرایز کند! او آن روز خیلی خوشحال بود.
آن قدر شاد و بشاش بود که یک مرتبه و هیجانی وارد شد! آن هم با این جمله
"من اومدم!"
-وای مامان ترسیدم!
-نترس عزیزم باباته ببین!
"خب بگو ببینم چیه این قدر خوشحالی؟ها"
-یه خبر خوب دارم.
هردو باهم گفتیم"چی؟"
-امروز قراره بریم خونه مادربزرگ سارا!
"چییی؟"
-واقعا؟! خیلی دلم براش تنگ شده بود.
-آره... زود باشید آماده بشید که میخوام وقتی رسیدم، خبر خوب بعدی رو هم بگم!
-خب چرا همینجا نمیگی؟
-چون میخوام همه دور هم جمع باشیم!
"برید, برید آماده بشید که باید تا قبل از ظهر برسیم."
من آن روز خیلی خوشحال بودم انگار میخواستم پرواز کنم! حس آزادی بسیاری داشتم.احساس میکردم پرندهای در وجودم هست، که میخواهد از قفس آزاد شود!
چند ساعت بعد ما سوار ماشین بودیم. و در جاده ای پیچ در پیچ به مقصد روستای مادربزرگ میرفتیم. پدرم در حال صحبت با تلفن بود و مادرم داشت با دوستش چت میکرد. من هم که طبق معمول داشتم کتاب قصه محبوبم را ورق میزدم و تصاویر آن را مینگریستم. و هر از چند گاهی از مادرم میپرسیدم"این چیه؟" و مادرم با بیخیالی جواب میداد"نمیدونم از بابات بپرس!" اما پدرم هنوز داشت با رئیسش صحبت میکرد, و هر از چند گاهی صدای قهقهاش بلند میشد."هه هاهاهاها..."
رسیدیم به یکی از خطرناک ترین پیچ های جاده که پایین آن یک دره تاریک و ترسناک بود. حتی از بعضی ها شنیده بودم که هیچ جنازه ای از آنجا بیرون نیامده!
هر وقت ما به این پیچ میرسیدیم من جیغ میکشیدم و فریاد میزدم"بابا مواظب باش"
اما این دفعه فرق میکرد. چرا که من تمام حواسم سمت تصاویر جذاب کتاب داستان بود.
ماشین به سرعت به سمت پیچ میرفت اما هنوز پدرم با تلفن صحبت میکرد. و حواسش نبود که ما داریم به سمت پیچ میرویم. کمی جلوتر کامیونی به سرعت داشت به ما نزدیک میشد، که یک دفعه من با صدای بوق کامیون حواسم جمع شد، و جیق بلندی کشیدم و گفتم "بابا...کامیوووون!"
پدرم تا کامیون را دید، سریع فرمان را به سمت چپ گرداند, و خوشبختانه از کامیون عبور کردیم، ولی چه عبور کردنی! پدرم تا کامیون را رد کرد سرش را از ماشین بیرون آورد تا به راننده کامیون بد و بیراه بگوید!
مادرم هم که از هیچ چیز خبر نداشت تازه سرش را از توی گوشی بیرون آورد و گفت"چه خبره!.. چرا سرت بیرونه؟.. حواست کجاست!.. آهاااای با توام!"
اما پدر اصلا به مادرم توجه نمیکرد و همینطور بد و بیراه میگفت.
مادر به جلو نگاه کرد. که یک دفعه چشمانش گرد شد و داشت از حدقه بیرون میآمد، و پاهایش از شدت ترس و اضطراب، شروع کرد به لرزیدن,دست هایش هم مثل یخ سرد شده بود!
یک مرتبه مادر داد زد"درررررررره!"
اما دیر شده بود،و ماشین در همان لحظه به درون دره افتاد!
مادرم که حواسش جمع بود در یک لحظه دستش را محکم به میله کنار جاده قفل کرد و خوشبختانه چون بدنش بسیار نحیف و لاغر بود به راحتی از داخل پنجره رد شد. اما تا به پایین نگاه کرد، دخترش را دید که با نگاهی معصومانه به او نگاه میکند! او تصور میکرد، این یک کابوس وحشتناک است که بزودی تمام میشود. اما تا دید که ماشین به پایین افتاد و منفجر شد.دیگر مطمئن شده بود که بیدار است. اما هیچ وقت باور نکرد که آتنا مرده!
وقتی داخل بیمارستان بود یک دفعه عصبانی شد و به جان پرستارها افتاد! و مدام میگفت"دخترم هنوز اونجاست! آتنای من هنوز اونجاست! ولم کنید من باید برم! حتما تا الآن خیلی ترسیده...من..." اما در همان لحظه که داشت فریاد میزد دخترکی پنج ساله را داخل اتاق دید!
"هِی تو کی هستی؟"
"من آتنا ام.دخترت!"
"اما اون.."
"اون من نبودم!"
"گفتی که تو دختر منی؟"
"بله معلومه"
مادر تا این را شنید سریع دخترک را بغل کرد. پرستارها تا این را دیدند همه متعجب و حیران شدند! چراکه مادرم داشت هوا را بغل میکرد! در همین حین مادر گفت"چیه؟ برید سر کارِتون.مگه نمیبیند میخوام با دخترم تنها باشم!"
تنها کسی که در این اوضاع و احوال، به مادرم کمک میکرد، خاله ماری بود.
خالهماری خیلی مراقب مادرم بود.او مدام مادر را پیش روانپزشک میبرد، تا خوب شود. اما هیچ فایدهای نداشت! در یکی از جلسه ها گفته بود که" این دوست خیالی ممکن است سرطان باشد! که در مغزش پیشرفت میکند! "
خاله حرف آن روانپزشک را باور نکرد. اما او نمیدانست که واقعا مادرم سرطان گرفته!
مادرم بعد از مدتی کوتاه حالش بهتر شد. یعنی خودش اینچنین تصور میکرد!
و برگشت به خانه خودش.
او مجبور شده بود دنبال کار بگردد و تنها استعدادی که داشت خیاطی بود! برای همین رفت داخل انبار و چرخ خیاطی کهنه و قدیمی را برداشت و شروع کرد به دوختن! هر پارچه ای که پیدا میکرد برمیداشت و آن را به یک لباس زیبا تبدیل میکرد! و آن ها را به دایی دنیل میداد تا برایش بفروشد."دایی دنیل،فروشندهی لباس است و برای کمک به مادرم لباسهایی که میدوخت را برای فروش در مغازه دنج خود میگذاشت.لباسهای مادرم فروش خوبی داشت.و کمکم آوازه آنها به آن طرف شهر هم رسیده بود!
درخواستها زیاد شده بود و دیگر مادر نمیتوانست از پس این همه سفارش برآید! برای همین به درخواست دایی یک کارگاه کوچک،داخل خانه مادر ساختند.و در آنجا چند خیاط جوان را استخدام کردند. سفارشات،سریعتر تحویل مشتری داده میشد و اوضاع خوبی بود.
دیگر مادرم به راحتی از پس مخارج زندگی برمیآمد.
دو سال از آن واقعه گذشت و من, آتنا نزدیک تولد هفت سالگیام است.
من،برای شما داستانی را تعریف می کنم,که کاملا واقعی است!
امیدوارم روزی همه این کتاب را بخوانند.