(مرا بخوان!)
شب تلخ سپری شد و روز تلخ تر آمد!
صدایی در خانه نیکسون میپیچید.
"درینگ،درینگ"
اما لیدا هنوز بیدار نشده.ساعت از هفت گذشته بود و ماری پشت ماشین همچنان داشت بوق میزد.
"بیب … بیب"
دنیل و ماری داخل ماشین منتظر لیدا بودند اما او هنوز خواب بود.دنیل رو به ماری کرد و گفت:
"برو صداش بزن.دیر شد"
"بمیرم!حتما طفلکی خواهرم از دیشب نخوابیده"
"برو دیر شد!"
"باشه"
ماری از ماشین پیاده شد. و رفت زنگ درب قرمز جیگری خانه نیکسون را زد. زییییینگ!
اما هیچکس جواب نداد!
"ماری خوابیده یا خودکشی کرده!"
این جمله را با خود گفت و سریع به دنبال کلید خانه نیکسون در کیف چرمی اش گشت! ولی هرچه گشت پیدا نشد.
دوان دوان به طرف ماشین رفت و گفت:"دنیل ببین یه دسته کلید توی ماشین نیست."
"نمیدونم صبر کن ببینم"
و به دنبال او ماری هم شروع به گشتن کرد.
"آهان اینجاست پیداش کردم"
"زود باش…"
ماری به طرف درب رفت و کلید را داخلش انداخت.آرام چرخاند و درب تلقی باز شد.
وارد خانه نیکسون شد.همه چیز مثل شب قبل بود حتی راهرو تاریک!همانطور تاریک مانده بود!
اتاق خواب لیدا همان اتاق تاریک دیشب بود!
ماری خیلی میترسید اما باید با ترسش روبرو شود و با آن بجنگد بنابراین سینه اش را سپر کرد و بازوانش را بالا انداخت و با عصبانیت به جلو رفت!
آنقدر محکم قدم برمیداشت که تخته های قدیمی داشت ترک برمیداشت!
به جلوی درب اتاق رسید.
اول در زد.اما صدایی نشنید پس درب را باز کرد تا وارد اتاق شود اما دید که لیدا روی تخت نشسته و گریه میکند!
ماری آرام کنار لیدا نشت و گفت:
"لییییدا...چرا گریه میکنی؟"
"تو دیشب گفتی آتنا مرده!"
ماری سرش را پایین انداخت و گفت:
"عزیزم منو ببین... من غلط کردم!..حالا راضی شدی؟"
لیدا آرام اشک هایش را پاک و گفت"نه!"
و بعد شروع کرد به خندیدن
خندههایی از جنس کیک شکلاتی
در همان لحظه صدای بیب بیب ماشین بلند شده بود.ماری بلند شد و گفت:"زود خودتو آماده کن که الآن داداش عصبانی میشه!"
"مهربون شدی! اون از لیدا صدا زدن من اینم از داداش صدا زدن دنیل!...از وقتی که یادمه داداش برای تو دنیل بوده"
"دلیلش خنده های خوشمزه جنابعالیه!"
ماری و دنیل سوار ماشین شدند و سریع خودشان را به مدرسه ابتدایی رساندند.
لیدا زودتر پیاده شد و دنیل هم میخواست پیاده شود که ماری جلویش را گرفت و گفت:داداش! هر وقت لازم شد صدات میزنم بیای"
دنیل که پس از مدت ها از زبان خواهرش کلمهای به این زیبایی را شنیده بود فقط میتوانست در جواب بگوید"چشم"
او در ماشین نشست و خاطرات بچگی اش با ماری و لیدا را مرور کرد.
ماری خودش را به لیدا رساند که جلوی درب مدرسه خیره مانده بود!
"لیدا…نمیخوای بری؟ "
" چرا.. بریم."
"چیزی شده؟"
"نه!"
هر دو وارد مدرسه شدند. اتاق مدیر شلوغ بود و چند ساعتی گذشت تا نوبتشان شود.
یکی از معلم ها گفت:خانم نیکسون بفرمایید
لیدا بلند شد و پشت سرش ماری هم آمد. آنها به طرف درب مدیر رفتند و آرام لیدا درب زد. صدایی شیرین گفت:بفرمایید
هر دو وارد شدند و روی صندلی های نرم نشستند.
مدیر گفت:خب بفرمایید
ماری میخواست حرف بزند که لیدا نگذاشت و خودش سخن را آغاز کرد"برای ثبت نام اومدیم"
"میدونم خب چرا خودش رو نیاوردید؟"
"لیدا به اطراف نگاه کرد و آتنا را دید که برروی صندلی بقلی اش نشسته! و گفت" ایناهاش مگه نمیبینید؟! "
" کو؟! خانم حالتون خوبه؟ "
" ن.. نه"
" لیدا چته؟"
" سرم درد میکنه! "
" خب بیا بریم بیمارستان"
یکدفعه لیدا داد زد "نههههههه.. تو باید اینجا بمونی و آتنا رو ثبت نام کنی"
اینرا گفت و بیرون رفت.
ماری آهی کشید و گفت:خانم مدیر خواهر من سرطان داره و برای اینکه درمانش رو شروع کنه مجبوریم آتنا رو توی مدرسه ثبت نام کنیم!
" خب مشکلی نیست اطلاعاتش رو بگید…"
ماری حرف مدیر را قطع کرد و گفت"اون مرده"
مدیر نگاهی به ماری انداخت و گفت:هرکاری که از دستم بر بیاد انجام میدم"
بله هرکاری که مدیر میتونست انجام داد. او دختری که مرده رو ثبت نام کرد و براش پرونده تشکیل داد! حتی یکی از کلاس ها رو برای روز اول مدرسه خالی گذاشت تا لیدا راحت تر باشد!