چشمانم را می بندم.
آهنگ نم نم باران مخلوط شده با نوای اذان. همیشه از بچگی منتظر چنین لحظاتی بودم. هم آهنگ شدن اذان و باران.
شنیده بودم که این همزمانیِ نورانی و لطیف، اجابت دعا را در پی دارد. از کنج اتاق چادر سفید و گُلدارم را برمی دارم. صورتم را قاب می گیرم در زیر این چادر.
از در چوبی خانه بیرون می زنم.
کمی دیر شده. شروع می کنم به دویدن. سر نبش که می رسم، راهم را کج می کنم و از پله های گِلی بهدو پایین می روم. کسی نیست. دستانم چادرم را بالای سرم می گیرند و چادر با دویدن من و نوازش باد، به پرواز در می آید و خودم حس رهایی می کنم در لا به لای دستان باران و باد.
می پیچم به کوچه ی سمت راست. حالا دستم را می کشم به صورت زِبر اما مرطوب چینه های کوتاه و کاهگِلی باغ ها. می دوم. صدای باران در گوشم می چکد و قطره هایش روی صورتم. بوی خاک نمخورده هم در تنفسم می پیچد. برایم خوب است این فکرها. این بوها و این صداها.
به خانه ی پدر بزرگ میرسم. در باز است.
دالان تاریک را رد می کنم و حیاط را روبه رویم میبینم.
کنارِ حوض مستطیلی، پدربزرگ دو دستش را تا پیش گوشش می برد و با گفتن "الله اکبر"، می اندازدشان پایین. جمعیت کوچک پشت سرش نیز.
من هم جلو می روم. به جمع می پیوندم و میایستم میانِ عمه آذر و لبه ی حوض و قامت میبندم.
آسمان هم چنان نم نم اشک می ریزد.
اشکش می چکد روی مژه ام. اشک من می شود انگار.
لبم تکان می خورد به ذکر "سبحان الله".
دکتر گفته به این چیز ها فکر کنم. به همین چیزهای نداشته ی دوست داشتنی ام. هروقت افکارم خواست آزارم دهد، باید فکر و خیالم را پرواز دهم به این سمت تا شاید این طور حالم بهتر شود.
دستانم را در قنوت بالا می گیرم. اشک چشمم با اشک آسمان که روی مژه ام افتاده بود، یکی می شود. در عالَمِ خیال برای خودم، اشک می ریزم. برای خودم دعا می کنم. بلکه حالم خوب شود. شاید دعای خود خیالی ام زیر باران نزدیکتر باشد به اجابت.