انقدر در قاب فلزی و بی روح پنجره راحت جا گرفته بود که گویی جزئی از آن شده بود.موهای مشکی و بلندش از قاب پنجره پایین رفته و در تاریکی گم شده بود.هنوز غرق دیدن برق موهایش بودم که دیدم چشم در چشم شدیم.خواستم سرم را پایین بیندازم ولی انگار چشمانم را به چشمانش دوخته بود.سر خوردن قطره های سرد عرق را از کنار شقیقه هایم احساس میکردم.بالاخره چشمانم را خلاص کردم و سرم را پایین انداختم. یا شاید هم او رهایم کرد.به سرعت پنجره را بستم و پرده را کشیدم و کف اتاق نشستم.نفسم که جا آمد روی تخت دراز شدم.حتی کتاب خواندن هم که همیشه از همه چیز مرا میدزدید نتوانست تیر آن نگاه خیره و چشمان درشت را از وجودم بیرون بکشد.تنها چند روز بعد بود که باز به خودم جرات دادم و به کنار پنجره رفتم.نگاه تندی به پنجره روبرو کردم.خبری نبود.تنها یک قاب خالی و سرد.حتی حاشیه های پوسیده اش را هم از این فاصله میشد دید.حالا جرات پیدا کرده بودم و هر روز چند بار آن جارا میپاییدم. خبری نبود.بعد از یک هفته ناکامی مطمئن شدم که به محض ورود به این خانه جدید چه شانس بزرگی داشته ام برای دیدن او.کم کم داشت سیاهی چشمانش از یادم میرفت که از پشت در اتاق یک گفتگوی شبانه شنیدم.پدرم به مادر میگفت" اگر بشه به ساختمون روبرویی بریم.خیلی خوب میشه.همون که پنجره به پنجره ایم.آقای باقری، بنگاهی محل رو میگم،میگفتش چند سال خالی افتاده.زیر قیمت میتونه اجاره کنه برامون.مادر گفت" لابد مشکلی داره دیگه والا مردم دیوونه نیستن که!.پدر میگفت "چه اهمیتی داره حالا مثلا دو سال قبل یه اتفاقی ام افتاده باشه اونجا.چبدونم دزدی دعوا حالا شاید دو نفرم این وسط مرده باشن،چبدونم،اتفاق دیگه.روزی هزار تا از این چیزا پیش میاددیگه." دیگر حرف مادر را نمیشنیدم.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳