" یعنی نازی گندش در اومده دیگه.حواست نباشه خودتم میبرن به خدا.چرا میخندی خب!.جدی میگم.اره ماروکه همینجوری ام میبرن!.ولی جدی تو ماشین میشینی درارو قفل کن.باورت نمیشه بگم چیشد امروز.پشت چراغ قرمز از این بچه سیریشا گیر داد شیشه ماشینو پاک کنه.یه ده تومنی دراوردم بدم بلکه گند نزنه تو شیشه ها.همچین که پنجره رو دادم پایین دست انداخت ظرف لاک ناخنمو از رو صندلی برداشت.همون قرمز جیغ که باهم خریدیم.نمیدونم چی فکرد آخه.به چه دردش میخوره.شایدم میخوره.لابد میفروشتش.برند بود دیگه.میدونی که."
پسرک چند بار دست دست کرد.بالاخره دل به دریا زد و جلو رفت."سسسلام سمیرا".دختر ده سال بود و خودش دوسال کوچکتر.ظرف لاک را به سرعت کف دستان سمیرا جا کرد و دور شد.چند شب پیش دیده بود که سمیرا از رنگ لاک دخترهای داخل ماشین ها ، ذوق کرده بود.