* لطفا برای مطالعه این قسمت ابتدا داستان های قبل رو مطالعه کنید .
بعد از اتمام حرف های نانسی از اتاق خارج شدم ....
از فرصتی که برام باقی مانده بود سی دقیقه میگذشت و فقط سی دقیقه دیگه فرصت داشتم تا افکار خودم رو ببینم و بعد برگردم به دنیای بیرون ....
تصمیم گرفتم از فرصتی که برام مونده استفاده کنم و بیشتر افکارم رو بشناسم.
شروع کردم به باز کردن در ها به ترتیب و وارد اتاق ها شدم.
به اتاق بیست و هفتم که اخرین اتاق راهرو بود رسیدم . رنگ دَر زرد بود و از اونجایی که روشن بود نگرانی ام رو کمتر میکرد .
وارد اتاق شدم ....
در دو طرف اتاق پله هایی از پایین اتاق تا سقف کشیده شده بود .
پله های سمت راست اتاق ، از پایین اتاق شروع میشدن و به بالا میرسیدند .
و پله های سمت چپ اتاق ، از بالا اتاق شروع میشدن و به پایین میرسیدند .
این که اتاق خالی بود و فقط در دو طرف اتاق پله بود باعث شد احساس خوبی پیدا نکنم .
چیزی که باعث بیشتر شدن این احساس بود جهت برعکس پله ها از هم بود اما ترسناک تر از جهت پله ها ، این بود که پله ها به جایی نمیرسیدند ......
چرا وقتی قرار نیست به جایی برسی پله باید باشه !:
خیلی کنجکاو بودم ، دوست داشتم از پله های یک سمت اتاق برم بالا ....
اما با توصیه هایی که نانسی بهم گفته بود و این که اگر کار اشتباهی انجام بدم ممکنه برای همیشه اینجا گیر بیفتم ...
تصمیم گرفتم به حس کنجکاوی ام اهمیتی ندم و از اتاق خارج بشم.
دَر اتاق رو بستم و به ادامه راه ام توی راهرو ادامه دادم .
خیلی دوست داشتم دَر سیاه رنگ رو باز کنم و از ترس ها و لحظات تلخ زندگی ام با خبر بشم ..
البته میشه گفت خودم میتونم حدس بزنم
ولی اگر وارد اون اتاق بشم ممکنه برای همیشه همینجا بمونم و نتونم دیگه خانواده و دوستام رو ببینم ..
دوباره به حس کنجکاوی ام اهمیتی ندادم و در ادامه راهرو حرکت کردم .....
اما نمیتونستم از فکر کردن به پله هایی که به جایی راه نداشت دست بردارم واقعا خیلی کنجکاو بودم و همزمان خیلی هم ترسیده بودم .
تصمیم گرفتم برگردم و از نانسی درباره این که پله ها به کجا میرسه سوال کنم.
شاید اگه نانسی برام تعریف کنه دیگه کنجکاو نباشم و از پله ها بالا رفتن رو امتحان نکنم ......
راهرو رو برگشتم و رفتم سمت جایی که از اول چشم هام رو باز کردم و دَر طلایی رو دیدم .
اما ..... پس دَر کجاست !
دقیقا یادمه همینجا بود حتی پنجره کوچک که نور اش توی راهرو میپیچید هم اینجاست .....
شک ندارم همینجا بود ..
چرا دَر نیست !:
لحظه به لحظه که میگذشت بیشتر از ثانیه های قبل میترسیدم ...
اینجا واقعا ترسناکه !
فکر نمیکردم یک روز اینجا باشم و برای شما داستان بنویسم و ذهنم اینقدر پیچیده باشه .....
نویسنده : Aurora
نوجوان ها منتظر کامنت ها هستم :)
*منتظر قسمت بعد باشید*