دوازده تا زمستون قبل بود.
خرچ خرچ پام می کشیدم پشت ولی عصر، کلافه با خودم فکر می کردم مگه میشه ؟ پس عدالت دنیا چی شد؟
چرا؟
نمی دونم چی شد، کی رسیدم اینقدر پایین . رسیدم سر کوچه ، همون کوچه که یکم بعد شد دژ فولادین واسه اسیر کردن اون بابا مهربونه.
نمی دوستم اونجا چیکار دارم، اصلا چیکار می شد کرد.
هدفونم فرو کردم تا ته توی گوشم اونم بی معطلی شروع کرد به ناله :
((سر اومد زمستون
شکفته بهارون
گل سرخ خورشید باز اومد و شب شد گریزون
گل سرخ خورشید باز اومد و شب شد گریزون
کوهها لالهزارن
لالهها بیدارن
تو کوهها دارن گل گل گل آفتابو میکارن
تو کوهها دارن گل گل گل آفتابو میکارن
توی کوهستون
دلش بیداره
تفنگ و گل و گندم داره مییاره
توی سینهاش جان جان جان
توی سینهاش جان جان جان
یه جنگل ستاره داره
جان جان
یه جنگل ستاره داره
سر اومد زمستون شکفته بهارون
گل سرخ خورشید باز اومد و شب شد گریزون
گل سرخ خورشید باز اومد و شب شد گریزون
لبش خندهٔ نور
دلش شعلهٔ شور
صداش چشمه و
یادش، آهوی جنگل دور
توی کوهستون
دلش بیداره
تفنگ و گل و گندم
داره مییاره
توی سینهاش جان جان جان
توی سینهاش جان جان جان
یه جنگل ستاره داره جان جان
یه جنگل ستاره داره. ))
توچشام ناغافل اشک جمع شد و دوازده سال مثل برق و باد گذشت.
حالا هم تو یه پلی ليست قدیمی این آهنگ پخش شد،
عمر بی حاصل من.
یه بازنده.
خاطره ای که هیچ وقت رهام نکرد.
پایان