[گورستان]

مضحک(absurd) : [گورستان]

نویسنده: husss

"-بعد دیدن او بسان جسدی لهیده بودم که گویی اکنون از گور برخاسته؛پوچ و عاشق!مُرده ای که زنده شد-" 
 خندید!.صدای خنده ی طنازش کجخندی بود بر شیدایی طبیعتِ تاریک.






نوسانِ حرکاتِ رقاصه ی شمع را میتوانست با موشکاف و جزء به جزء ببیند.بزمی بود در اعماق تاریکی.آسمان آرام و ماه آرام تر از همیشه؛اَبرهای خفته را در آغوش گرفته بود و نظارگر. صدای جغد پیری را از پشت سر میشنید جغدی که بر شاخه ی خشک و نموره  یکی ازدرخت های عریان و بی برگ نشسته بود.(شاخسارانی که لحظه ای در ذهن مرد به مردان لاغر اندام و عریان تشبیه شده بودند)چنان حیران و سرگردانِ دختر شده بود که شنیده نشنید. فضای مخوف گورستان را به دست فراموشی سپرده بود؛دست در دست فراموشی.پشت سر دختر ایستاده و سرگشته کرشمه های باد را حس نمیکرد نمیشنید و بی توجه بود به پوست دست اش که گز گز میکرد. حتی نمیتوانست آب دهان ش را ببلعد، چشمانش صامت و خیره به گیسوان شب آلوده دختر و اندام کاملا نحیف و کریستالی که در احصارِ پیراهنِ سفیدی بود سفید و نورانی که گمان کرد از جنس ابریشم هست و نوای خنده ای که قلبش را لرزاند.صدایش بسان غم بود بسان یک خاکستری گیج آلود... در گمانش او را "لطیفِ غمگین" نامید.غرق در امواج سیاهِ اقیانوسِ گیسوان دختر بود؛خشمگین و دلفریب. یک ساعت قبل،در اعماق شب آرام دختر را دنبال کرده و به گورستان رسید. دختری که رو بر گوری ایستاده بود، نگاهش را ندید اما ندایش کافی بود برای لرزاندن قلبِ یک مَرد! تمام حرکات وسکنات اش نوعی کرشمه بود نوعی افسون و ... آه کلمات برای وصف خرامیدن و صدایش فقط میتوانند با خجل سر در گریبان ببرند و آه بکشند.






آن شب آن شب که قلب در گرو ی صدای دختر گذاشت و در خود گفت:بعد دیدن او بسان جسدی لهیده بودم که گویی اکنون از گور برخاسته؛پوچ و عاشق!مُرده ای که زنده شد. روز بود برایش. یک روز یک روزه براق.که در اثر آفتاب و شدت شعشعه هایش تب دار عرق و عصاره ی تن اش در رفت. و آری همانند مُرده ای بود عاشق،عشق به زندگی، عشق به حی و نفس کشیدن و طمع کردن و فریب دادن و باقی چیز های دیگر...خستگی و کوفتگیِ خاک به عشقی بدل شد که میخواست. به طوری که میخواست عربده بزند: زندگیِ من! هوار بکشد: زندگی را یافتم!.
 چندی بعد آن دختر رفت آرام و با ناز. و مَرد غمگین میخواست فریاد بزند:"بمان" اما آه امان از دل. رفتن اش هم زیبا بود.به حدی که نتوانست چیزی بگوید فقط خیره بود متحوش و مبهوت. محو شد. مانند یک نقطه ی سفید بر تاریکی کم کم،اندک اندک رفت و نگذاشت تاریکی بر او چیره شود. بعدِ آن مَرد هر شب به آن گورستان می رفت و منتظر دختر می ماند. اما نبود.  گویی تبدیل شده بود به افسانه و آرزو...حالِ مَرد خوش نبود گویی شخصی با پنجه های بزرگ بر قلبش اش چنگ می زند و می فشرد ش.غمگین به گورستان می رفت و گوشه ای مینشست،کسی نبود.هیچکس! خودش و مردانی رنجور و بی برگ.به سمت گوری که دختر رو به رویش ایستاده بود رفت،سنگ قبر هیچ نام و نشانی نداشت نه گُلی بر خاک اش رویده بود نه علفِ هرزی.نه خشک بود نه تَر. بی نام و نشان. همانند دختر. مَرد شب ها در گورستان میخوابید و روز ها در اطراف گورستان پرسه می زد و جویای او بود.
_فصل اول :>
_امیدوارم خوشتون بیاد.
_خیلی وقته تو این سبک ننوشتم زیاد خوب نیست.

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.