خنزرپنزرهای ذهن : {او؛}
5
45
4
8
▪
رگ های آیینه نفس می کشد.
صیقل ترین آیینه ای که او در آن آبستن شده بود.
-با اندکی فرض-
میچکد تازیانه های حیات بر خوناب.
میپیچد پرده های خیال بر اطناب.
اندوه. اندوه.
انبوهی ز دود که می زدود طرب را.
عفریته ی بزمِ خود.
عفریتِ فهمِ تردد.
شاهرگ آیینه در خود بافته میشود
در هم میخندد.
و ز نگاهش خونابه می چکد.
هرماس در ژرف ترین انهنایِ اوقاتش اساطیری میشود.
دیده ها باز و پر سوخته.
دژ ی غمناک ز شومناکیِ حور.
حور العینی مهموم.
حشر را می آفرید.
و پژمان ترین علت را.
پاره ای حمیم.
و پاره ای دیگر حجیم؛ابلیس!
ز خود بیگانه
و در خود مُرده.
او بود.
▪
بَخشی ز او در تاریکیِ ذهن.
-سَرسآم؛-
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳