▪
نگاهش را به دور دست های گنگ دوخته بود با نخ هایی از بسان خاطره...
هوا نیلوفر آلود بود. به گونه ای که انگار نیلوفرِ کبود بر اندام شب چنگ می زد و میگفت:"مطیع"
چَشم در چَشم. چشمانش گویی آشیانه ی مرغی بود. نه تنها یک بلکه سیمرغ!
به او نزدیک شدم. نزدیک تر ز همیشه و دور تر ز هرگز.
_مَردی که دیوانه اش بودم_
نگاهش را ز من دریغ کرد.
_طمع تو را دارم.
دستِ استخوانیم را بر دست زبر و مردانه اش گذاشتم.
_مَنم،نجوا!
همانی که نجوا گونه در هنگام معاشقه صدایش میکرد. نیاز دار و تب آلود نجوایش میکرد.
_نجوایم کن.
هیچ تغییری در نگاه و نوع ایستادنش ایجاد نشد.
همان چنار رعنا بود.
با اندکی زبری دست و تَلخی چَشم.
انتظار را کشیدم.
باز انتظار را بر برگه ی زندگانیم کشیدم که شاید باز هم مانند سالها پیش؛نجوا کند: نجوا! خودتی؟
انتظار فایده ای برای دردِ بی درمان نداشت.
قدمی جلو تر. اندامم مماس پیکرش قرار گرفته بود. دست دیگرم را زمزمه وار بر شانه اش گذاشتم و نجوا کردم:_درختان را میبینی؟ به احترام عشق ما سر فرود اورده اند._
غم در حدقه ی چشمانم نقش بست. توده ای بغض در گلویم سفت شد.
چرا ز من بی توجه ای؟
صدای زنی.
صدای زنی. زنی که فریاد می کشید. زنی لوند و شیدا از پشت به گوشم ضربه ای زد.
_اوه عزیزم تو اینجایی!
دیگر فریاد را به نجوا برتری می دهی!.
به مَردم رسید. و بوسیدش. لبان مَردم که در احصار لبانش اش گرفت.
[_نه! آن لب ها برای من است.
برای ستودن و نوازش کردن من.
_از من دور شو.
_اون زن...!
_وجودمه!
_وجودت؟ وجودی که یه زمانی منُ دوست داشت؟
_تمومش کن.
_میدونستی زمانی که وجودتُ بغل کرده بودی من از شدت بی وجودی اشک میریختم؟ اون وجودته بی وجود؟
حتی اگه اون وجودت باشه. تو وجودمی. تو!
خنجری از ساق آستین اش در آورد.
یکه خوردم؟ شاید. ولی من این مرگ را میخواستم. مرگی که وجودم. دلیل بودنم دلایلش را قطع کند و روح از تنم بزوداید.
مَرد برای آخرین بار نجوا کرد: نجوام.
و شدت و درد خنجر به قفسه ی سینه ی پر دردم.
_دوستت دارم.]
افتادم. ولی نگاهم به او و رفتنش بود. در آغوش زنی که وجودش بود.
لبخندی سر دادم.
_من نجوام...نجوای خودت.
▪
_یه وایب خاصی داره :>
_از رو یه عکس نوشته شده.
_ایده از هلیا دوستم بوده و من ادیت کردم :،>