+شبِ ج ح
گرفتی؟
سر به کتف برخورد کرد: انداختم.
+میدونی انگار مستقیماً داری با روحش برخورد میکنی
منُ از جا میکَنه و شوکه میشم هر بار.
هر بار که لمسم میکنه؛
انگار روحشه و میخواد تو من حلول شه...
میدونی چی میگم دیگه؟
+میترسم تو این بین خودمُ از دست بدم
+رهباء خرخرهمو میجوئه،
یه شخصه (رهباء)
یه فرد.
شب ها از سقف چکه میکنه و سقوط.
درست رو خرخرم،میجوئه...
منُ باور کن؛منزجرکنندست (تلاش برای درک شدن)
باور کن(حالت نزع)
رهباء خرخرهمو میجوئه... باور کن...
+چی؟..نه...من حتی نگاهشم نمیکنم
چشمامُ محکم میبندم
(نمیدونم چرا یه سری حروف از چشمامم جوونه میزنه
یه بار حتی شد یه درخت
دست های زمخت و تبر...)
(برهنه،طاق باز،سردیِ مرموزِ سرامیک های سفید،چشمای متوحش تو)
(ایستاده بودی، گیج و صبور،بعدها نشستی؛مغموم و کمبود)
(از جانب تو:توده جسمی بحرانی و سرد مزاج،شبیخون زده شده و به تاراج رفته)
بهت قول میدم اون دستها رو تو خوابم دیده بودم
باور کن...
دستهایی که بهم میگفت من زندهام،-و من اینُ نمیخواستم
ازش دوری کردم؛ ولی اون دست ها هر جا که میرفتم حتی داخل اشک ها، بازم دنبالم می اومد،
دنبال من ولی برای غم ؛ منُ غمگین میخواست.
دست های کدری که منُ از خودم دور میکردن
دستهایی که سراب بنظر میرسیدن ؛
بهرحال،میدونی یهو دستمُ گرفت،منم دستمُ با اَره برقی قطع کردم
ولی تموم نشده بود، اون دست ها ، است ها رو کم کم داشت به نیست بودن نزدیک میکرد،منم با یه اسب و یه سیب و یه زنِ مست رفتم تهِ اشک، منُ پیدا نکرد؛ ولی زنِ مست سیبُ گاز زد، ترکید چشماش،
شتک زده شد خون به صورتم،سمتِ راست صورتم،سمت چپ صورتم له شد؛
اسب با خشم رد شد از پیکرم... بهرحال همهی اینا خواب بود...
بهرحال؛
- ولی حرف هایی که از چشمات داره جوونه میزنه،یه چیزه دیگه رو میگه
+میترسم تو این بین خودمُ از دست بدم...
نمیدونم چطور اما انگاری دارم تورو زندگی میکنم نه خودمُ
+با وجود همه چی،هیچی
اما اشکالی نداره
شبِ ج ح یادته؟
من یادمه
محل همیشگی
داستان همیشگی
حرف های متداول
گفت: تهش چیه؟
گفتم: من.
گفت: نمیخوام ته من تو باشی،خیلی کریهیی
گفتم: ته تو کریه تر از منه.
خندید.
گفت: ح یا جیم؟
گفتم: ح جیمی
گفت: حلق
گفتم: جیم چی پس؟
گفت: جنازهی آویزون از طناب.
-میخواستم اون شب از حلق آویزون شم
ادامه دادم:
میل انکار نشدنی ای نسبت به نابودی دارم
-سراب پیکرتُ میشه با اندوه شُست؟
و بلند شدی،تبر به دست گرفتی؛