سردرگم

نویسنده: Ali13601380

قسمت اول
خیابان خلوت تر از همیشه بود. سرمایی استخوان سوز همه جا را فرا گرفته بود وهنوز زمستان از راه نرسیده بود. تمام تنم می‌لرزید. لباس های پاره و فرسوده من، کفاف این سرما را نمی داد. باید فکری می کردم. به بهانه ی خرید وارد فروشگاهی شدم تا کمی گرم شوم. نگاه های سنگین فروشندگان اذیتم می‌کرد. احتمالا فکر می‌کردند که میخواهم دزدی کنم. البته حق هم داشتند که چنین فکری کنند چون قیافه‌ام از چند فرسخی داد میزد که معتاد هستم ولی نمی‌دانم چرا باید فکر می‌کردند که هر معتادی، باید دزد هم باشد؟
سرانجام یکی از فروشندگان که طاقتش طاق شده بود، جلو آمد و گفت : ببخشید خانم میتونم کمکتون کنم؟
با سرفه گفتم : نه ممنون.
از ترس سوال بعدی‌اش ونگاه سنگینی که داشت، سریع به سمت درب خروجی رفتم و از فروشگاه بیرون زدم. شروع کردم به دویدن. میخواستم این طوری خودم را گرم کنم. خیلی نگذشت که به نفس نفس افتادم و روی نیمکت پارک نشستم. قفسه سینه ام درد میکرد و سرفه امانم را بریده بود. می‌دانستم این مواد لعنتی آخرش کار دستم می‌دهد. چیزی نگذشته بود که پسری کنارم با فاصله روی نیمکت نشست. به نظر معتاد نمی‌آمد. سر و وضعی معمولی داشت. حدس می‌زدم که حداقل بیست و چند سال سن داشته باشد. 
ناگهان بدون اینکه صورتش را به طرفم بچرخاند،گفت: چی میخوای؟
فهمیدم کارش چیست. مواد فروش بود.
گفتم: چی داری؟
گفت: همه چی دارم تو بگو چقدر پول داری و چقدر میخوای؟
گفتم: یه قرون هم ندارم. یکم بهم بده قول میدم زود پولشو بهت بدم، به خدا خیلی سردمه تو این سرما دل مارو گرم کن.
گفت: نه بابا دیگه چی؟ فکر کردی با بچه طرفی؟
گفتم: به خدا نیاز دارم بدنم درد میکنه سرم داره منفجر میشه قول میدم فردا پولش رو بدم.
گفت: نه تو مثل اینکه خریدار نیستی!
گفتم: تو رو خدا صبر کن. قسم میخورم فردا پول میدم.
گفت: قراره فردا معجزه بشه؟ الان پول نداری، فردا هم پس نداری. ببینم چه جور دزدی هستی؟ کیف قاپی؟
عصبی شدم و گفتم: نه دزد نیستم. چرا همه فکر می‌کنن هر کی معتاده، دزد هم هست؟
گفت : پس چطور پول در میاری؟ برای آدم سالم شغل نیست چه برسه به معتادش!
گفتم: شغل دارم.
با خنده ای تمسخر آمیز گفت: نکنه دکتری یا مهندسی یا شایدم فروشنده؟
گفتم : جونم رو میگیرم دستم می‌پرم جلو ماشین تا بهم بزنه بعدش یکم پول می‌گیرم تا رضایت بدم بره.
گفت: چه جوری زنده می‌مونی؟
گفتم: خب کارمه ها. بعضی وقتا خیلی درد می‌کشم و کارم به بیمارستان میکشه ولی فرار میکنم.
گفت: خب برو فردا با پول بیا بهت جنس میدم.
گفتم: نمیتونم دیگه کار کنم چون کسی که باهاش کار می‌کردم مرده. طرف این قدر مواد زد تا جونش در اومد. ببین من میپرم جلو ماشین بهم میزنه نمیتونم بلند بشم بگم سالمم حالا پول بده. من باید خودم رو به بی حالی و بی هوشی بزنم اون وقت یه نفر بره سمت یارو، شلوغش کنه وراننده رو بترسونه که ممکنه اون کسی که کف خیابون پهن شده بمیره تا راننده راضی بشه پول بده و اجازه بهش بدی که فرار کنه و خودت به بیمارستان منو میرسونی.
گفت: عجب! اون وقت اسم این دزدی نیست پس چیه؟
گفتم: یارو با رضایت پول میده. من با این وضعم توقع داری چه شغلی داشته باشم؟
گفت: مگه وضعیتت چشه؟
گفتم: عملی نیستم که هستم. کارتون خواب نیستم که هستم. تازه جدیدا فهمیدم که سرطان ریه هم گرفتم.
گفت : خیلی خب اینا به من ربطی نداره. ببین من خودم وضعم از تو بدتر نباشه بهتر هم نیست. من به یه نفر قول دادم دور خلاف رو خط بکشم. این یه مقدار جنس هم رد کنم دیگه این کار رو میبوسم میذارم کنار. پس فکرش رو هم نکن بیام تو بازیت. الانم باید برم ولی فردا همین ساعت میام این جا اگر پول داشتی بیا جنس بخر.
او رفت و آن شب من ماندم با سرما و پارک. هیچ چیز سخت تر از خوابیدن توی پارک نیست. شب توی پارک باید با دو چشم باز می‌خوابیدم. یک چشم مواظب مأموران و یک چشم مراقب بقیه آدم های پارک. چیزی از رفتن پسر نگذشته بود که متوجه دختری مضطرب بالای سرم شدم. سریع از جا پریدم گفتم: هان چیه؟ نمی‌بینی خوابم؟
دختر گفت :آخه شما چشماتون باز بود فکر کردم شاید این جا پدرام رو دیده باشید.
گفتم: نخیر من چشم باز می‌خوابم حالا پدرام کدوم خریه که منو به خاطرش بیدار کردی؟
زیر لب گفت : خیر سرش قول داده بود که کار کوفتیش رو بذاره کنار. 
تا فهمیدم پدرام همان ساقی پارک است، از موقعیت استفاده کردم و گفتم : آهان دختر خانم گرفتم کی رو میگی! پدرام چند دقیقه همین جا بود داشت با من صحبت می‌کرد.
گفت: جنس فروخت بهت؟
گفتم : نه اتفاقا خیلی اصرار کردم بهش گفت اِلا و بِلا نه که من این کارو گذاشتم کنار. فقط قرار شد فردا بیاد کمکم کنه منم در عوض بهش پول بدم.
گفت: چه کمکی؟ چه کاری؟ بازم مواد؟
بهش ماجرا را توضیح دادم. حسابی کفری شده بود. داد زد: ای بابا خانم این چه کاریه من دارم اونو از خلاف میکشم بیرون شما یک تنه گند زدی به همه چی.
گفتم: آروم باش دختر جون قسم خورد به جونت که کار آخرشه میخواد کلا خلاف رو بذاره کنار. در ضمن این کار رو میخواد به خاطر توی خر بکنه به نظرم برو بهش بگو که راضی هستی. بذار یه پولی دست ما و اون عشقت بیاد تو رو خدا.
گفت: چقدر پول؟
گفتم: اون قدری هست که راضیتون کنه. البته بستگی به سوژه هم داره.
بدون خداحافظی راهش را کشید و رفت. من هم تا خود صبح از سرما می‌لرزیدم و درد  تمام وجودم را فرا گرفته بود.
بالاخره صبح شد. شب های پارک خیلی طولانی و سخت می‌گذرد، مخصوصا با وجود سرمای پاییزی امسال.
کمی عذاب وجدان داشتم بخاطر دیشب که آنقدر دروغ به خورد آن دختر داده بودم. مجبور بودم؛ باید او را با پول وسوسه می‌کردم و هم احساساتش را منقلب می کردم چون به شدت به پول نیاز داشتم.


نویسندگان :
پارسا سلیمانی 
علی عسگری 

ویراستار:
پارسا سلیمانی  
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.