قسمت سوم
در نهایت با خواهش و التماس های علیرضا، ناچاراً قبول کردم که او هم باشد ولی قرار شد نه کاری بکند و نه سهمی داشته باشد.
ساعت یازده شب، خیابان بالای پارک قرارمان بود. همه حاضر بودیم. برنامه به این شکل بود که پریسا چند متر بالاتر از من کنار خیابان بایستد و سوژه را شناسایی کند تا بعدش به من علامت دهد و من خودم را جلوی ماشین پرت کنم. اگر میخواستم زنده بمونم باید با کتف چپم روی کاپوت میپریدم و با کتف راست روی زمین فرود می آمدم. نقش پدرام بعد از تصادف بود. او باید با داد و فریاد به سراغ راننده برود و شروع به ترساندن و تلقین کردن بکند که سوژه از رساندن من به بیمارستان منصرف شود و پولی بدهد تا خود پدرام، من را به بیمارستان ببرد.
چیزی به شروع نقشه نمانده بود. دلم شور میزد. از استرس زیاد سرما را اصلاً حس نمی کردم. از نگاه پریسا میتوانستم بفهمم که استرس شدیدی دارد و دل توی دلش نیست. قیافه پدرام شبیه کسایی بود که میخواهند اعدام بشوند درست همچین قیافه ای را لحظه اعدام پدرم دیده بودم. ولی برقی که توی چشم های علیرضا بود را هیچ وقت فراموش نمیکنم. انگار نگرانی او متفاوت بود. بالاخره پریسا علامت داد و من منتظر بودم تا ماشین به اندازه کافی نزدیک بشود و ناگهان پریدم جلوی ماشین. صدای ترمز شدید ماشین، عذاب هميشگی من بود. همیشه لحظه پرتاب انگار قلبم از تپدیدن دست میکشد و بدنم خشک میشود. من روی آسفالت سرد زمین دراز کشیده بودم و منتظر واکنش پدرام بودم تا وارد عمل شود ولی بیش از حد ترسیده بود. حسابی شوک شده بود. همان طور که کف خیابان پهن شده بودم زیر چشمی نگاهی به علیرضا که دور تر بود انداختم؛ او مثل ابر بهار در سرمای زمستان گریه میکرد و به شدت ترسیده بود. پریسا که دید اوضاع خراب شده و پدرام گند بالا آورده وارد کار شد و به سراغ راننده رفت. من نباید فعلا بلند می شدم پس فقط می شندیم که پریسا در حال حرف زدن با راننده هست. ناگهان دیدم جفشتون به سمت من آمدند. بلندم کردند و روی صندلی عقب گذاشتند. ناگهان دیدم علیرضا هم سوار ماشین شد. درست بغل من. گیج شده بودم. نمیدانستم قضیه از چه قرار است. این جز برنامه بود مجبور شدم چشم هایم را باز کنم ولی طوری ادا در بیارم که انگار به هوش آمدم.
گفتم: داریم کجا میریم؟
راننده گفت : حالت خوبه خانم؟ داریم میریم بیمارستان.
توی دلم حسابی به پریسا بد و بیراه گفتم. قرار بود سوژه را مرد انتخاب کند نه زن. داد زدم گفتم : پریسا ی کاری بکن درد دارم.
البته واقعا درد خیلی زیادی نداشتم فقط میخواستم یک جوری به پریسا علامت بدهم تا پول بگیرد و قضیه بیمارستان را کنسل کند. پریسا بلند داد زد گفت:مریم تحمل کن عزیزم. علیرضا غصه مامان رو نخوری ها. زود خوب میشه.
بعدش پریسا در گوش علیرضا چیزی زمزمه کرد. علیرضا هم در گوشم گفت: پریسا میگه این زنه پول نداره حالا چی کار کنیم؟ آرام گفتم : هیچی اصلا ضایع بازی در نیارید میریم دم بیمارستان اونجا می پیچونیمش.
از اول راه حواسم به راننده بود. از همان ابتدا یک ریز گریه می کرد. فکر کردم شاید به خاطره تصادف هست اما وقتی به چشم های پف کرده و صورت کتک خورده با لبی خونی دقت میکردم میفهمیدم که معلوم هست شب خوبی در پیش نداشته.
نویسندگان :
پارسا سلیمانی
علی عسگری
ویراستار:
پارسا سلیمانی
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳