قسمت پنجم
بعد از گذشت چند روز هنوز پایم خوب نشده بود و لَنگ می زدم. از آنجایی که به زمستان نزدیک میشدیم، باران بی امان می بارید و زندگی را برای ما بی خانمان ها طاقت فرساتر می کرد. هر بار که باران می آمد مجبور میشدم به دستشویی های پارک پناه ببرم و واقعا تحمل بوی گند آنجا برایم سخت بود. گاهی از شدت نسخ بودن تاب نمی آوردم و همانجا مواد میکشیدم، دستشویی را ابری از دود پر می کرد، طوری که دستان خودم را هم نمی دیدم و چند ساعتی خمار می شدم تا باران بند بیاید.
در یکی از همین روز های بارانی که من طبق معمول به دستشویی پارک پناه برده بودم، مردی معتاد تر از خودم را دیدم که وارد دستشویی شد. انگار نه انگار دستشویی زنانه است. معلوم بود فهمیده است که با خودم مواد دارم، البته با آن دودی که من راه می انداختم دور از ذهن هم نبود که دارم مواد میکشم وگرنه چه کسی در دستشویی پارک کباب درست می کند؟
با هر قدم نامتعادلش به من نزدیک تر می شد و می خواست مواد عزیزم را از چنگم در بیاورد.
مرد معتاد گفت : هی خوشگله ببینم اون چیه تو دستت؟
با دست پاچگی گفتم : به تو چه! اصن به جرأتی اومدی دستشویی زنونه؟
مرد معتاد گفت : جنس رو با زبون خوش میدی یا به زور ازت بگیرم؟
گفتم : بابا بیا برو مرتیکه مفنگی. اگر تو بخوای به زور از من چیزی بگیری که باید برم بمیرم.
مرد معتاد گفت : باشه خودت خواستی ها فقط بدون که به خاطر این حرفت هم که شده هم جنس رو ازت میگیرم هم ادبت میکنم. اصلا به نظرم زن جماعت رو باید ادب کرد.
سریع جا زدم و ترسیدم.از یک معتاد نسخ همه چیز می توانست برآید، پس باید احتیاط می کردم. قبلا کسی را دیده بودم که به خاطر چند گرم جنس، بچه ی خود را فروخته بود و حتی کار های وحشتناک تری شنیده بودم.
با ترس گفتم : به خدا خیلی کمه ولی باشه بیا نصفش مال تو.
مرد معتاد گفت : چرا وقتی زورم میرسه همشو نگیرم؟
گفتم : مگه چی میشه بهم رحم کنی.
مرد معتاد گفت : مگه کسی به من رحم کرده حالا منم رحم کنم؟
گفتم : بیا نصفش برای تو.
مرد معتاد با لحن بدی گفت: نه دیگه این حرفتو وقتی قبول می کردم که شاخ بازی در نمی آوردی الان باید همشو بدی.
ناگهان علیرضا با چاقویی که در دست داشت وارد دستشویی شد و شروع به تهدید و گردن کلفتی کرد.
علیرضا بدون ترس گفت : ببین فقط چند ثانیه وقت داری از خانوم عذرخواهی کنی بعدش هم دیگه نمیخوام ببینمت این طرفا.
مرد معتاد گفت: چاقو رو غلاف کن. من میرم ولی عذرخواهی نمیکنم از این زنیکه.
هرطور بود علیرضا آن مرد را از آنجا فراری داد. نمیدانم اگر این پسر بچه سر نمی رسید چه بلایی سرم می آمد. با وجود علیرضا احساس امنیت کردم.
از شدت خوشحالی علیرضا را بغل کردم و گفتم: گل پسر ترکوندی. دمت گرم.
علیرضا گفت : حالا خودم رو بهت ثابت کردم؟
من گفتم : نه تو همون شبی که تصادف کردم و برام گریه کردی ثابت شدی.
روز های بارانی از پشت پنجره خانه و برای آدم های چتر به دست خوش است، اما برای آنهایی که بام خانهشان آسمان است، تحمل باران چندان خوشایند نیست. از نظر من باران واقعا بد بو است، لااقل از آنجایی که من مینشینم چنین بویی دارد. تا زیر چتر هستی باران زیباست، اما هنگامی که چتر نباشد انگار عذاب از آسمان می بارد.
نویسندگان:
پارسا سلیمانی
علی عسگری
ویراستار:
پارسا سلیمانی