قسمت ششم
خیلی خسته بودم. خسته تر از همیشه. خسته از این زندگی نکبت. خسته از سرفه های خونی و این سرطان لعنتی. خسته از این مواد کوفتی. خسته از خودم. خسته از آدم ها. خسته از این پارک. خسته از خستگی همیشگی ام. نمیدانم چرا مواد من را نمیکشد یا چرا سرطان من را به زیر خاک نمیکند. روی چمن های خیس از باران دیروز دراز کشیده بودم و سقفی بالای سرم به اسم آسمان بود. سقفی که همیشه ازش بلا و مصیبت می بارید. از جایم بلند شدم و به علیرضا گفتم : پاشو بریم سرکار دیگه. اتوبوس ها شلوغ شدن به اندازه کافی.
علیرضا گفت : باشه ولی فکر کنم رقیب پیدا کردیم. اون دختره رو ببین.
گفتم: کدوم؟
گفت: همونی که توی ورودی پارک وایساده. خودشو میزنه به سوژه و کیف رو سریع میقاپه.
گفتم : خب چه ربطی داره؟ ما توی اتوبوس کار میکنیم.
گفت : نه دیگه. یکم فکر کن. این امنیت این جا رو میریزه بهم باعث میشه پلیس ها این اطراف بیشتر گشت بزنن.
گفتم: بیا برو بهش بگو این جا منطقه ماست. یه جوری ردش کن بره.
گفت : چرا ردش کنیم بره؟ ببین از ما هم حرفه ای تره. ببین چقدر قشنگ کیف ها رو میزنه.
با لحن مرموزی گفتم : خودش قشنگه یا قشنگ جیب میزنه؟
علیرضا با جدیت گفت : چرا حرف تو دهنم میذاری؟ این فقط قشنگ جیب میزنه همین.
گفتم : خیلی خب ناراحت نشو. نقشه ات چیه برای این دختره؟
گفت : شاید باورت نشه ولی نقشه ای ندارم. شاید بهتر باشه که تو بری باهاش صحبت کنی.
ناگهان صدای: آی دزد، مردم بگیریدش. کیفمو زد.
فکر کنم آن قدر از دخترک تعریف کردیم که چشم خورد. دخترک شروع به فرار کرد. مرد هم دنبالش با سرعت هر چه تمام تر می دوید. علیرضا بلند شد و یک دفعه شروع به دویدن کرد. انگار عقلش را از دست داده بود. علیرضا آن قدر دوید تا خودش را به مرد رساند و در حین دویدن گفت : چقدر ازت دزدیده؟
مرد که به نفس نفس افتاده بود گفت : 200 هزار تومنی فکر کنم تو جیبم بود.
علیرضا گفت : خیلی خب بیا من بهت میدم اونو ول کن برو.
مرد گفت : چرا تو باید پول بدی؟ نکنه هم دستشی.
علیرضا گفت : حالا بیا و خوبی کن. هم دست چیه آخه. من اصلا اسم اون دختره رو هم نمیدونم. حالا شما که دیگه بهش نمیرسی پس این پول رو بگیر. اونم بیخیال شو.
و مرد پول را گرفت و رفت. همه ی این ها را علیرضا برایم بعداً تعریف کرد.
چند ساعتی گذشته بود. با خودم کلنجار میرفتم که از علیرضا بپرسم چرا این کار را کرد؟! سرانجام طاقتم طاق شد و گفتم: چرا از جیبت برای اون 200 تومن خرج کردی؟ مگه دیونه ای؟ بچه تو اصن میفهمی نباید الکی پول خرج کنی؟
علیرضا با نگاه عجیبی گفت: خودمم نمیدونم چرا این کار رو کردم. جو گیر شدم.
گفتم: ای خدا، آدم رو برق بگیره ولی جو نگیره.
یک باره از پشت سرم سلامی شنیدم. همان دختر بود. علیرضا بدون مکث جواب سلام دخترک را داد. دست هایم را به کمر گذاشتم و محکم گفتم: سلامُ زهر مار. واقعا خیلی خری. الان نباید این طرف ها آفتابی بشی. حالا اسمت چی هست؟
با این که خیلی تند برخورد کردم ولی بدون ناراحتی گفت : من بیتام. میدونم نباید این طرف ها آفتابی بشم ولی دل توی دلم نبود که بفهمم چه جوری نجاتم دادید؟
خواستم جوابش را بدهم ولی علیرضا توی حرفم پرید و گفت : در واقع هر چی از اون طرف زده بودی رو بهش برگردوندیم. 200 هزار تومن برامون آب خورد.
بیتا با خوشحالی گفت: وای بچه ها دمتون گرم. اگر شما نبودید حتما الان توی بازداشتگاه بودم.
گفتم : حالا پول ما رو پس بده برو رد کارت.
علیرضا سریع گفت : نه نیازی نیست. 200 هزار تومن که پولی نیست برای من.
با عصبانیت به علیرضا گفتم : آخه چرا نصف زندگیت جو گیری نصف باقیش هم احمق! تو برای 50 تومن حاضری همه کاری بکنی. اون وقت میگی 200 هزار تومن پولی نیست.
بیتا با لحن معلم گونه ای گفت : هی بچه ها آروم باشید. لازم نیست دعوا کنید. بهتر نیست یه جا بشینیم و خیلی آروم صحبت کنیم.
سرم را به منزله ی تایید تکان دادم و روی چمن پارک نشستم.
بیتا نشست و گفت : اسم تو چیه؟
گفتم : مریم.
علیرضا گفت : منم علیرضام. چرا دزدی میکنی؟
بیتا گفت : برای این که زنده بمونم. مگه شما برای چی دزدی میکنید؟
علیرضا گفت : مثل تو.
از تایید علیرضا ناراحت شدم و گفتم : مگه ما گفتیم که دزدیم؟
بیتا گفت : آخه تو معتادی حدس زدم دزد هم باشی. حالا چرا ناراحت میشی؟ ما همه مون مثل همیم.
گفتم : نه هیچ وقت دیگه اینو نگو. ما مثل هم نیستیم. هیچ کسی مثل هیچ کسی نیست از همه ی ما فقط یکی تو دنیا وجود داره.
علیرضا گفت : حالا این حرفا رو ول کنید. بیتا نظرت چیه با ما کار کنی؟
گفتم : بچه جون دو دقیقه دیگه حرف بزنی کل جیک و پوک ما رو میگی. لازم نیست اونو بیاری توی کار. ما خودمون برای کارمون کافی هستیم.
علیرضا گفت: نه توی فکر کار جدیدی ام. اتفاقا این کار سه نفره است. پس بیتا هم باید باشه. فقط اول باید از خیابان خوابی راحت بشیم. باید ی سقفی بالا سرمون باشه.
بیتا گفت : سقف بالا سر با من.
من و علیرضا با دهن باز از حرف بیتا هاج و واج ماندیم. حدس زدم که شاید دخترک دارد لاف میزند. پس
گفتم : باشه ما رو ببر اون جا اگر خالی نمیبندی.
با بیتا راه افتادیم و سه خیابان بالاتر از پارک به خانه ای قدیمی رسیدیم. در راه من و بیتا هر چقدر که از علیرضا درباره کار جدید پرسیدیم هیچی نگفت. وارد خانه ای شدیم که یک طبقه بود با زیر زمینی کوچک، تاریک و سرد. وارد زیر زمین شدیم و بیتا برایمان چای آورد. علیرضا گفت : پس چرا نمیریم طبقه بالا؟
بیتا با خنده گفت : خب چون من این جا زندگی میکنم. اون بالا یه زنه زندگی میکنه.
گفتم : یعنی خونه مال خودته. طبقه بالا رو اجاره دادی؟
بیتا گفت: نه بابا. خونه مال اونه. به من اجازه داده این جا زندگی کنم. پولی ازم نمیگیره ولی منم در عوض براش یه کار هایی میکنم.
گفتم : چه کار هایی؟
بیتا گفت: خرید میکنم. خونه رو تمیز میکنم. غذا درست میکنم.
علیرضا گفت : این زنه چند سالشه؟
بیتا گفت : چهل سال رو راحت داره.
گفتم : خودش چرا این کار ها رو انجام نمیده؟ مشکل خاصی داره؟
بیتا گفت : نه مشکل خاصی نداره. فقط از تنهایی میترسه. میخواد یکی قابل اعتماد پیشش باشه تا باهاش حرف بزنه.
گفتم : شوهر یا بچه ای نداره؟ وضع مالیش چطوره؟ شغلش چیه؟
بیتا گفت : شوهر که نداره حالا نمیدونم نداشته یا طلاق گرفته! شغلشم نمیدونم چیه. اصلاً از خونه زیاد بیرون نمیره ولی آخر هر هفته با آرایش غلیظ و لباس قرمز جیغ میره بیرون. حالا من نمیدونم پول از کجا میاره ولی وضع مالیش خوب نیست زیاد.
علیرضا گفت : بیتا تو این جا تنهایی حوصله ات سر نمیره؟ نه تلویزیون داری نه چیزی.
بیتا خندید و گفت : تلفن دارم. من عاشق تفریح با تلفنم.
علیرضا گفت : چه جوری؟ نشون بده ببینم چی کار میکنی!
بیتا تلفن رو برداشت و الکی یک شماره را گرفت. بلندگوی تلفن را روشن کرد و ما صدای بوق خوردن را میشنیدم و منتظر جواب بودیم که مردی جواب داد.
بیتا گفت : سلام آقا. حالتون خوبه؟
مرد گفت : سلام. ببخشید شما؟
بیتا گفت : من، منم. شما کی هستی؟
مرد گفت : قطع کن دختر جون مزاحم نشو.
بیتا گفت : مزاحم چیه من مراحمم. راستی میدونی چرا بعضی آدم ها بدبختن؟ چرا بعضی ها باید تو فقر به دنیا بیان؟
مرد گفت : چون چه چسبیده به را. خدا شفات بده.
مرد تلفن را قطع کرد و بیتا گفت : این زیاد حال نداد. بذار یکی دیگه بزنم.
بیتا یک شماره دیگه ای گرفت و گفت : الو سلام.
زنی جواب داد و گفت : بله بفرمایید.
بیتا گفت : ببخشید میشه گوشی رو بدید مرتضی.
زن گفت : ما اصن مرتضی نداریم فکر کنم اشتباه تماس گرفتی.
بیتا گفت : خب گوشی رو بده علی
زن گفت : خانم محترم اشتباه گرفتید ما علی نداریم.
بیتا گفت : پس شما چی داری؟ الان کی اون جاس؟ گوشی رو بده هر کی اون جاس.
زن تلفن را قطع کرد و هر سه ی ما بلند بلند شروع به خندیدن کردیم.
بیتا گفت : خب علیرضا بگو ببینم نقشه ات چیه برای کار جدید.
علیرضا گلویش را صاف کرد و با لحن جدی گفت : نقشه از این قراره که میخوایم به یه سوپر مارکتی دستبرد بزنیم.
من که شوک شده بودم گفتم : بچه تو عقلت رو از دست دادی؟
بیتا گفت : مگه سوپر مارکتی چقدر توش پوله؟ تازه احتمالا صاحبش صندوق رو خالی میکنه هر شب.
علیرضا گفت : آفرین به نکته خوبی اشاره کردی ولی ما برای پول توی صندوق نمیریم.
من و بیتا به حرف علیرضا خندیدیم و گفتم : چیه؟ نکنه میریم مواد خوراکی بدزدیم؟
علیرضا گفت : نخیر، بامزه. من آمار گرفتم که این مغازه توی کار پخش مواد به ساقی های این محله است.
گفتم : پس حسابی باید اونجا جنس باشه.
علیرضا گفت : آره دقیقا.
آن شب علیرضا نقشه اش را برای ما تعریف کرد و بیتا قبول کرد. من هم که از خدا خواسته قبول کردم. قرار شد پس فردا شب بریم و نقشه رو عملی کنیم.
نویسندگان :
پارسا سلیمانی
علی عسگری
ویراستار:
پارسا سلیمانی