امیدوارم که تا آخر داستان نهایت استفاده رو برده باشید
.این داستان در مورد یک خانواده چهار نفری هستش که در طول داستان اتفاق های مختلفی براشون رخ میده
سرپرست خانواده آقای استیون هستش و مادر یعنی زن آقای استیون که مادر دو بچه به اسم دیوید و آرتور هستش و اسم این زن سوفیا
. هستش
دیوید و آرتور زیاد رابطه دوستانه ای باهم ندارند
. دیوید پونزده ساله هستش و آرتور هجده ساله هستش
آقای استیون استاد دانشگاه هستش و خانم سوفیا یک روانشناسه
.دیوید و آرتور هم تو دبیرستان باهم هستن
بیاید داستان را از روز پونزده دسامبر شروع کنیم ،روزی که آقای استیون مانند هرروز دیگه ای طبق معمول به دانشگاه میره و سوفیا
.رو که متبش نزدیک دانشگاه هست میرسونه
.ولی دیوید و آرتور با هم پیاده به مدرسه میرن
آرتور پسر منحرف و کله شقی هستش و دنبال بهونه ای میگرده که با کسی دعوا کنه،ولی دیوید پسری هستش که سرش تو کار خودشه و
.پسر معمولی هستش
آقای استیون که بعدازظهر کارش تموم میشه بعد از دانشگاه به سراغ سوفیا میره تا باهم بیان خونه
. دیوید و آرتور هم بعد از مدرسه که کالس بسکتبال دارند بعداز ظهر میان خونه
این کار معمولی خانواده استیون ادامه داره تا اینکه یه روزی آرتور با بقیهکه سر میز شام هستند به بقیه اعضای خانواده میگه که من
احساس خیلی بدی دارم و یه نفر تو مدرسه هست که مدام منو مسخره میکنه
پدر و مادرش فردا به مدرسه میان و با والدین اون پسر بحث میکنند که قضیه اینطوریه و والدین اون پسر عذر خواهی میکنن و ماجرا
تموم میشه .ولی روز بعدش که آرتور با دیوید میخوان به مدرسه برن تو مسیر ،آرتور اون پسره رو که اذیتش میکنه میبینه،پسره اسمش
الکس هستش و اینکه الکس با چاقویی که دستش بود میخواست که آرتور رو بترسونه،دیوید فرار میکنه و آرتور عصبی میشه چون تنها
شده و الکس برای اینکه خشم آرتور رو زیاد کنه بهش فش میده و آرتور با الکس درگیر میشن و خالصه روی هم میفتن و چون اون
مسیر که مسیر مدرسه هستش دورتادور جنگل هستش و خالصه این دو به اون جنگل سر میخورن الکس سعی میکنه با چاقو آرتور رو
بزنه ولی همین که میخواد ضربه رو بزنه آرتور دستش رو میگیره و چاقو رو وارد شکمش میکنه و آرتور از الکس فاصله میگیره و
چون خیلی ترسیده از اون منطقه فرار میکنه و میره خونه محل حادثه رو به آمبوالنس گزارش میکنه و جریان تموم میشه
دیوید وقتی فرار میکنه با اضطراب به محل کار مادرش میره و جریان رو تعریف میکنه و سوفیا به استیون زنگ میزنه و ماجرا رو
تعریف میکنه و به خونه میرن و آرتور رو میبینن که رنگش سفید شده و آرتور مجبور میشه ماجرا رو تعریف کنه و تصمیم میگیرن به
، اون محل حادثه برن
وقتی که رسیدن آمبوالنس هنوز نیومده بود و اون پسر اونجا بود نزدیکش میشن و استیون میگه باید به بیمارستان برسونیمش
در این حال دوستای الکس پدر و مادر آرتور رو میبینن و از اون محل و از اونا عکس میگیرن و سوفیا متوجه میشه و تا اینکه سمت
.اونا بره،اونا فرار میکنن
استیون میگه اونا رو ولش کن این پسر مهم تره تا اینکه اون پسر رو به بیمارستان میبرن و به والدینش خبر میدن و اون هنگام پلیس
همراه خانواده و یه پسری که دوست صمیمی الکس بود با پدر و مادر الکس به اونجا میاد.
.والدین الکس با والدین آرتور جرو بحث میکنن و پلیس والدین آرتور رو به دادگاه میبره و اون پسر که اسمش دریک بود با اونا میبره
تو دادگاه پلیس از دریک میخواد که فیلم رو به والدین آرتور نشون بده،دریک فیلم حادثه رو نشون میده و والدینش میبینن که آرتور
چاقورو به شکم الکس وارد میکنه و بعدش الکس خونریزی میکنه،و دریک فیلمو قطع میکنه و به والدین آرتور میگه بعد اینکه فیلمو
.قطع کردم میترسیدم نزدیک الکس برم به خاطر همین فرار کردم و رفتم خونه به پلیس محل حادثه رو خبر دادم
. پلیس بعد اینکه حرف زدن الکس تموم شد گفت که باید از والدینش رضایت بگیرید ولی هنوز بهوش نیومده الکس
بنابراین استیون و آرتور از دادگاه به بیمارستان میرن و سمت والدین الکس میرن و میبینن که یه مرد بلند قد اونجاست تا استیون و آرتور
رو میبینه به سمت اونا حمله ور میشه و خالصه کسایی که اونجا بودن اونا رو از هم جدا میکنن
. استیون بهش میگه تو کی هستی ؟ اون مرد میگه من برادرالکس هستم و منتظرم بهوش بیاد
برادر الکس اسمش جان هستش و از آقای استیون به خاطر کاری که کرد عذر خواهی میکنه و بهش میگه که بره خونه و هروقت بهوش
بیاد خبرش میکنه استیون و همراه خونوادش میرن خونه و فرداش از بیمارستان زنگ میزنن به .آقای استیون که بیاد اینجا
آقای استیون خودشو به اونجا میرسونه و به سمت اتاق الکس میره و از والدین الکس میخواد که عذر خواهی اونو قبول کنن و پدر الکس
.به خاطر اینکه پسرش جون سالم به در برده بود عذر خواهی اونو قبول میکنه و ماجرا تموم میشه
استیون جریان رو به آرتور میگه و آرتور خوشحال میشه و این ماجرا تموم میشه ولی فردا شب موقع خواب از بیمارستان به خونه
استیون زنگ میزنن که فوری بیاد اونجا وقتی می رسه اونجا میبینه که الکس رو به اتاق عمل میبرن چون خونریزیش خیلی شدید شده
بود
استیون خیلی استرس داشت و بعداز چند ساعت دکتر از اتاق بیرون میاد و میگه الکس از شدت خونریزی مرد و کاری نتونستیم براش
انجام بدیم و والدین الکس رضایت رو پس میگیرن و به اداره پلیس زنگ میزنن که ما رضایت استیون رو قبول نمی کنیم و پلیس به
بیمارستان میاد و استیون رو به خونش میبره و همون شب آرتور رو به دادگاه پلیس میبرن و زندانیش میکنن و استیون کاری نمی تونست
کنه و تا صبح منتظر موند و هی گریه میکرد سوفیا و دیوید هم همینطور ،پلیس گفت ما فقط رضایت والدین الکس رو میخوام وگرنه
آرتور همینجا زندانی میمونه
استیون به عموش که وکیل هستش زنگ میزنه و جریان رو براش تعریف میکنه و عموی استیون اسمش بن هستش
بن به خونه استیون میره و وقتی ماجرا رو میفهمه میگه من درسته وکیلم ولی نمیتونم کاری بکنم چون نمیتونم وکیلش بشم
در هر حال وقتی استیون نمیتونه کاری کنه و چیزی به عموش بگه ،تصمیم میگیره سراغ جریان دیگه ای بره و سعی کنه بفهمی که شاید
کس دیگه ای تو ماجرای قتل الکس دست داشته
خالصه یک هفته میگذره و استیون یک وکیل میگیره که هم کارای آرتور رو انجام بده هم با مالقات هایی که بازنش داشتن و به خونه هم
رفتن بعد از چند روزی با اونا دوست میشه
اسم وکیلش هم جوانا هستش
جوانا یه روز با استیون و سوفیا قرار میزاره
باهاشون صحبت کنه
جوانا میگه که شاید آرتور اون پسر رو نکشته و کس دیگه ای این کارو کرده باشه
بنابراین فردای اون روز جوانا و استیون به مدرسه آرتور میرن و از مدیر مدرسه میخوان که اجازه بده از کل دانش اموزایی که تو
کالس آرتور هستن در مورد دعوایی که با هم کردن توضیح بده
از همه اون دانش آموز ها سوال کردن و همه می گفتن آرتور از اول اینکه وارد مدرسه بشه با اون دعوا داشته
و بقیه هم حرفشو تاکید کردن
ولی یه نفر به استیون گفت که الکس به جز آرتور با یه نفر دیگه بحثی داشته.
که اسمش جک بوده
استیون گفت میتونی االن پیداش کنی
ولی پسره گفت که بعد از این ماجرا گم شده
ولی تنها جایی که من میدونم و همیشه اونجا هستش
کافه باالی کوه هستش
استیون و اون پسره و جوانا به اونجا میرن
و پسره میبینه که جک اونجاست و بهشون نشون میده
و استیون نزدیک جک میشه و ماجرا رو تعریف میکنه
جک اولش خودشو گم میکنه و پت پت کنان میگه
من چیزی نمیدونم و سریع از اونجا بیرون میره
و سوار ماشین میشه و میره
استیون و جوانا پسره رو تعقیب میکنن که تا اینکه به خونه ای میرسن
ادرسو یادداشت میکنن و فردا به اونجا میرن
صبح ساعت ده استیون به مدیر دانشگاه زنگ میزنه و درخواست مرخصی میکنه،سوفیا هم همینطور و بعدش به منزل جوانا میرن و
باهم به خونه ای میرن که پسره آخرین دفعه اونجا بود
استیون زنگ خونه رو میزنه و مردی در رو باز میکنه و اینکه استیون میگه با شخصی به اسم جانسون)(اسم همون پسره(کار دارم
اون مرد اونها رو به خونه همراهی میکنه و بهشون میگه شما بنشینید رو مبل تا زنم ازتون پذیرایی کنه تا من برم جانسون رو خبر کنم
جانسون تا اونا رو ببینه با لهجه تند به اونا میگه برای چی اومدید ؟
استیون ازش میخواد که ماجرا رو به باباش بگه
ولی اون باباش نبود چون باباش طی حادثه ای فوت کرده بود و اون مرد عموش بود
جانسون آخر راضی میشه که ماجرا رو تعریف کنه
میگه من از اول مدرسه با آرتور و الکس دوست داشتم تا سال آخر دبیرستان که آرتور از دختری خوشش میاد و الکس هم همینطور
الکس و آرتور سر این موضوع یه هفته دعوا میکنن تا اینکه یه شب یکی در خونه رو زد و من در رو باز کردم و دیدم که الکس هستش
الکس به من گفت که بیا با هم نقشه بکشیم و آرتور رو اذیت کنیم من چون آرتور رو دوست داشتم قبول نکردم و اون هی اصرار میکرد
و دید من مقاومت میکنم به من فش داد و رفت
فردای اون روز داشتم به مدرسه میرفتم دیدم که آرتور و الکس باهم دعوا میکنن اون تا وقتی منو دید گفت برو گمشو و من خواستم
جداشون کنم و الکس منو انداخت زمین و به من طعنه زد و به پدرم فش داد و من باهاش درگیر شدم و منو هل داد و تا میخواست چاقو
رو بزنه بهم آرتور دستش رو گرفت و باهم درگیر شدن و بعد از درگیری خالصه اشتباهی الکس تا بیاد چاقو رو وارد شکم آرتور کنه
آرتور دستش رو گرفت و چاقو رو وارد شکمش کرد
اون افتاد به پایین جنگل
آرتور فرار کرد و من از شدت عصبانیت چاقو رو گرفتم و وارد قلبش کردم اونم چند بار
به خاطر اینکه منو اذیت کرده بود.
نمی دونستم دارم چیکار میکنم فقط کارم رو انجام میدادم
تا اینکه ول کردمش و به کسی هم زنگ نزدم
استیون به پلیس زنگ میزنه و عموی جانسون از دستش ناراحت میشه و کاری نمیتونه کنه و جانسون چون امیدش رو از دست داده بود
و از کارش پشیمون شده بود ماجرا رو به پلیس گفت و اینو هم به والدین الکس گفت و در ضمن به اونا گفت آرتور نقشی تو اون قتل
نداشته و اون ضربه چاقو رو الکس با دست خودش به خودش ضربه زده بود
بنا بر این بعد از دوروز آرتور رو آزاد میکنن و جوناس رو به اونجا میندازن
سی سال از اون ماجرا میگذره و اینکه جوناس به اینکه به حبس ابد محکوم شده بود خودکشی میکنه و رگش رو میزنه
دیوید هم بعد از ده سال تحصیل
وکیل میشه و آرتور بعد اینکه همون موقع از زندان آزاد شد بعد یکسال از اینکه از اون حالت بیرون بیاد نتونست هویت خودشو عوض
کنه و مبتال به بیماری روانی شد
و بعد پنج سال حالش بهتر شد و تونست مدرک دانشگاهی رو بگیره و بعد از پونزده سال تحصیل در سن سی و پنج سالگی مدیر شرکتی
شد و بنابراین از اون وضع در اومده بودند و شرایطشون خیلی خوب پیش میرفت و طی چند سال دیگه آقای استیون نوه دار شد و خانواده
.شون همینطوری ماند
.امیدوارم خوشتون اومده باشه
هر آدمی در طول زندگی که داره با سختی ها و مشکالتی مواجه میشه،شاید بعضی مواقع برای دفاع از خودش کارهایی بکنه که سال ها
نتونه جبران کنه ولی کسایی هستن که اونو راهنمایی میکنن و بهش امید زندگی دوباره رو میدن و بنابراین ادم باید از این شرایط استفاده
.کنه تا به بهترین درجه برسه و .موقعیت خودشو حفظ کنه و بهترین خانواده و شاد ترین خانواده رو داشته باشه
The End