عشق و نفرت : عشق و نفرت
3
39
0
1
عشق را در چشمانت و نفرت را در بغض خشک شده و گریه های نکرده ات دیدم. یادت می آید؟! آن شب بارن می بارید.
من عشق را در قطره های باران روی صورتت که با اشک هایت یکی شدند و نفرت را در سکوتت دیدم.
من بار دیگر عشق را در آغوشت و نفرت را در صدای تپش قلبت حس کردم.
با زبان میشود دروغ گفت اما با چشم ها نه! آن هم به کسی که عشق و نفرت را با همان چشم هایت حس کرده بود. با زبانت گفتی دوستت ندارم اما ضربان قلبت چیز دیگری میگفت.
باران هم فهمیده بود دروغ می گویی ؛ برای همین قطرات بیشتری روی صورتت می ریخت تا مبادا دروغت فاش شود.
اما میدانی ؛ اگر میتوانی با این دروغ ها، نبودنم را بگذرانی ، من و باران به دنبال حقیقت نمی رویم...
آری مرز ها گاهی نازک میشوند و شکننده . قبل ها مرز عشق و نفرت من و تو دیواری بود محکم که با تمام وجومان ساخته بودیم. حال این روز ها شیشه ای شد، زود ترک خورد و حالا میبینی که شکسته...
من رفتم و آخرین بار چشمانت را وقتی که مرز عشق و نفرت را گم کرده بودند دیدم.
خواستم بگویم گاهی قلب انسان ها ، یا بعضی خداحافظی ها ، خط بین چیزهای بزرگی مثل عشق و نفرت را پاک میکنند و لا به لای خاک های سرد فراموش میشوند...