فصل سه

قلبمو لمس کن : فصل سه

نویسنده: colopartmis

وقت استراحته

اهههههههه میخوام بمیرم چقدر خوندم تو دوران مدرسم انقدر نخوندم که اینجا خوندم کمرمو صاف کردم و یه کشو قوسی به خودم دادم
پاشدم و داشتم میرفتم.. بیرون که هوا بخورم و از شانس خوب مننننن
مدیر از دفترش اومد بیرون....
مدیر: مطالبو خوندی؟؟(با پوزخند)
دندونامو محکم بهم فشار دادم و گفتم
من: بله ...همشو حفظ کردم
مدیر: خوبه
و راشو کشیدو رفت
اِاا حتی یه خداحافظی هم نکرد
عجب بی ادبیه هاااا
اوووف
به سمت بچه ها رفتم ....و شروع کردم باهاشون گرم گرفتن
من: سلام من رزم
الکس: سلام منم الکسم
مژگان: سلام من مژگانم
من: مژگان اسمت چینی نیس کجایی هستی؟
مژگان:ترکیه ای
من: واقعا؟؟؟
مژگان: چیه بهم نمیاد(با لبخند)
من: چرا چرا
دستمو سمتشون دراز کردم و با هم دست دادیم
که یهو
انا: بچه ها چه خبر؟
اییییش باز این خر تیتاب داده شده اومد
چرا میگم خر تیتاب داده شده چون وقتی که مدیرو میبینه از خود بی خود میشه هی میچسبه بهش ایییی مثل کنه ها
با چشم غره اومد پیشم وایساد و گفت
انا: هوی تازه کار کارت تموم شد
با لبخند برگشتم طرفش و گفتم
من: بله تموم شد
انا که توقع نداشت که تو اون چند ساعت اون همه کاغذو خوندمو حفظ کردم همینطوری شوک موند
دستمو بردم طرف موهام و پرتشون کردم سمت هوا و خورد تو صورت انا
هممم چه بهتر
رفتم طرف سالن غذا
ااااا چقدر غذااااا اون تَه یه قسمت بود پر لواااشکککک
یه این ورو نگا کردم یه اون ورو سریع رفتم سمت لواشکا
وااای لواشکا داشتن بهم میگفتن که
رزززز بیا مارو بخور رزززززز
منم انقدر دل رحمم و خیلی هم مهربونم دست رد به سینشون نزدم و افتادم روشونو داشتم میخوردم که یهو
مژگان: انگار که از لواشک خوشت میاد نه؟؟
با تعجب و دهنی پر از لواشک برگشتم طرفش
لواشکا رو قورت دادم و برگشتم طرفش
و گفتم
من: اره خیییلییی
مژگان یه لبخندی زد و گفت
مژگان؛ پس پادشاه لواشکا تویی؟
من: پادشاه نه ملکه
با هم زدیم زیر خنده...و من رفتم سمت میزم چون وقت استراحت تموم شدو من باید دوباره اون چهره زیباااای مدیر و اون خر تیتاب داده رو میدیدم حیف که به پولش نیاز دارم و اگرنه جفتشونو اتیش میزدم


رفتم پشت میز کارم نشستم و شروع کردم به نوشتن
۱. قرار با سرمایه گذار لینگ جونگ هو در ساعت ۲۲:۴۵ دقیقه در باغی که تعیین شده
۲....جلسه مدیران ساعت ۱۹:۰۰
همین طوری داشتم مینوشتم که دیدم مدیر صدام میزنه
واااا این کِی اومد؟
پاشدم دامنمو با دستم صاف کردم رفتم جلو درش و در زدم
مدیر: بیا تو
رفتم تو
من: چیزی میخواستین که صدام کردید؟
مدیر سرش پایین بود همون طور که داشت برگه های زیر دستشو مطالعه میکرد گفت
مدیر: ترانه های جدیدو بردی به بخش ویرایش؟
من که دست پاچه شده بودم گفتم
من: ب..بخش ویرایش؟
مدیر یه نگاه برزخی کرد بهم و گفت
مدیر: یعنی تو ترانه هامو نبردی به بخش ویرایش؟؟
من: نه
و با داد گفت
مدیر: همین الان ببرشون
من: ب..بله چشم
از دفترش اومدم بیرون اهههههه عربده میزنه خب من از کجا بدونممممم

رفتم سمت میزنم و کشوی سمت چپمو باز کردم
ت .ت..ت...ترانه...اممممم اهااا پیداش کردم
سریع بردمش به بخش ویرایش که مسئولش خوشبختانه الکس بود

سریع کارمو انجام داد
منم رفتم دوباره پشت میزم و مشغول شدم


خب تموم شد وقت کاری به ساعت موچیم نگاه کردم ساعت ۲۳:۰۹دقیقه بود وسایلمو جمع کردم و پیش به سوی خونهههههه


ادامه دارد...
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.