به نام خدا پسر عموم گفت سلام من هم گفتم سلام گفتم تو بازی اسکایریم داری اون هم مدل گوشی من سری رفتم در مایکت و اون رو نصب کردم ما رفتیم خانهی مان من تا ۳ شب داشتم بازی میکردم یک اتفاق بد افتاد من در بازی اسکایریم گیر افتادم من در بازی نقش یک مرد ۳۰ ساله دارم یهو دیدم پسر عموم این جا داره میگه کمک من رفتم پیشش و گفتم سلام پسر عموم گفت یا خدا توکی هستی من گفتم منم پسر عموت او گفت واقن خودتی من گفتم اره ماچرا داخل بازی گیر افتادیم پسر عموم گفت این بازی چون اصلشب برای کامپیوتره به خاتر همین است که ما توبازی گیر افتادیم و فکر کنم باید اژدها بزرگ را بکشیم اگر اون را بکشیم میتوانیم ازبازی بریم بیرون بله اوه ببین باورم نمیشه اژدهای بزرگ با باید اون رو بکشیم من گفتم ما که شمشیر نداریم او گفت به خودت نگاه کن من گفتم وای حمله هویه من یک باد شکم از خود در کردم ۱دانه از پا اش را کندم اون مرا زد یهو پسرعموم او راکشت و ما از بازی امدیم بیرون و من به پابجی کردنم ادامه دادم