رمان چارچوب

پاره ای از رمان چارچوب : رمان چارچوب

نویسنده: REIHAN

_وای نفس ... خستم کردی .از موقعی که اومدیم اینجا مخت تاب برداشته،بهتره یکم استراحت کنی تا عقلت بیاد سر جاش 'که البته بعیییید میدونم'...وگرنه منم که باید به خاطر تو جواب پس بدم...

'وایسادم و با اخم بهش زل زدم...برگشت و نگاهم کرد'

_چیه.... 'دستشو برد تو ی موهاش'

_خوشگل ندیدی؟؟؟

'رویا واقعا دختر خوشگل و نازیه ؛ موهاش سیاه پر کلاغیه و حالت آبشاریه ملایمه و تا کمرش می رسه ،اما ترکیب موهاش و صورتش خیلی زیباش کرده♡♡ چشم های بادمی و طوسی پررنگش ش و بینی فندقی ش و همین طور لب های کشیده و صورتیه ملایم و نازش،در کل واقعا یه دختر زیباییه ♡♡ اما خب من یه کوچولو خوشگل تر از رویا م؛خودخواه نیستم .. این واقعیته،حتی از نظر خود رویا...چشمای من عسلیه و با تمام صورتم تناسب داره ، موهام خرمایی روشن (که ظاهراً از مادرم به ارث بردم) و تا پایین کمرم می رسه و آبشاریه .. لب هام صورتیه و و بینیم هم فندقیه)

..... همینطوری که درحال تجزیه و تحلیل قیافه هامون بودم ، رویا زد پس کَلَّم:

_هی....با تو بودم

'عین منگلا نگاهش کردم':

_هااا؟.....آها...چرا دیدم

_هوممممم؟

_خودم دیگه?

'نیشم باز شد،رویا یکی از ابروهاشو بالا برد':

_خب خانومِ خوشگل...برو یکم به مخ پوک نداشته ات استراحت بده...البته اول وسایلاتو جمع کن

_نچچچچچ،گفتم نمیرم.جنابعالی هم میخوای باور کن نمیخوای هم نکن ؛ولی من با جفت چشمای خودم دیدم

_اوووف. باور کن من اگه می فهمیدم بعد از اومدن به اینجا مغزت هنگ میکنه عمراً میذاشتم بیای ... پشت دستمو که نخونده بودم...بعدشم ، تو دیگه قضیه رو خیلی بزرگ کردی حالا یه حیوونی چیزی دیدی یا توهم زدی

_چی میگی توو؟! اگه اینجا قبلا روستا بوده حتما شخص دیگه ای هم اینجا هست

_وقتی داشتیم میومدیم رو مگه یادت نمیاد ... از هر کسی پرسیدیم گفت اینجا هیچ بنی بشری این وَرا نیست. حالا هم تا پدرتو در نیووردم از جلوی چشمام گ....م....ش....و

_وااای. همیشه اینطوری جوش میاری؟!!

_نففففففس?

_ببین عشقم،تو هرطوری دوست داری فکر کن ... اما من الان میرم این بیرون (جنگل) تا حداقل به تو ثابت کنم ک......

'نذاشت حرفمو تمام کنم'

_کجاااااااااااا؟!!....عمراً اگه اجازه بدم بری جنگل..

_چییییی؟ مگه اجازه من دست توئه؟ ....... مااااااامان بزرگ

_مرض . آخه دیوونه کدوم آدمی دم غروبی میره تو جنگل

_من......

_الان هوا تاریک میشه .جنگلم خطر ناکه . به همین دلیل نمیتونی

'دلم میخواست بگیرم خَفش کنم'

_ یعنی به نظرت اینجا روح و جن داره ؟؟!

'دستشو گرفت به سرش و شروع کرد شقیقه هاشو ماساژ دادن

_دِ اسکل دیوونه ،اینجا پره جکوجونوره،بعد تو میگی جن و روح ..

_تو اسکلی که حرف منو باور میکنی ؛ البته بعید نیستاااا . بس که هیچکی نمیاد شده مخفیگاه روح ها

'بعد دستمو توی هوا تکون دادم و شروع کردم مسخره بازی درآوردن '

_ترو خدا بس کن نفس.به خدا سر درد گرفتم ...حالا برو یه نگاهی به اتاقهای طبقه بالا بنداز ببین کدوم اتاقو میخوای بعد وسایلاتو بچین توی کمد ،اگه خواستی یه حمامم برو بعدشم که شب خوش ... فردا هم دیگه با خیال راحت اونم توی روز میریم سمت جنگل...حالا هم برو فقط جلوی چشمای من نباش.......نففففففففففس ... اصلا حواست به من هست ؟؟

_هاااااا؟ چیزی گفتی؟

'خودمو زدم به اون راه'

_برو نفس برو تا یه بلایی سرت درنیاورم

'منم سریع دوربینمو برداشتم انداختم گردنم'

_من رفتم ..... بای بای

_گفتم نههه

_ولم کن مامان بزرگ

_خوشمزه... بزار یه روز از اومدنمون بگذره بعد لجبازی کن ... اوووف

_سخت نگیر دختر وقت زیاد هست واسه اون کارا

_آاااه

'سریع پریدم بیرون ..... الفرااااار

شروع کردم دویدن،حتی خودمم نمیدونستم کجا دارم میرم،فقط میخواستم دست رویا بهم نرسه..صداشو از پشت سرم شنیدم اما نمی تونستم به وضوح بشنوم(البته خودم حدس زدم چی داره میگه***) دوتا پا داشتم دوتا هم قرض گرفتم و به فرار ادامه دادم....

_نفسسسس ..ترو خدا وایساااا..جونم دراومد.

'اونقدر دویدم که نفسم بند اومد ،دیگه نتونستم ادامه بدم.خم شدم و دستمو به زانوم گرفتم. اطرافمو یه نگاه کلی انداختم':

_خدای من !!! ... ای ..اینجا؟؟من اینجا رو می شناسم. اینجا همون منطقه ممنوعه س.....وااای

'سطح زمین کاملا صاف بود همه جا مِه بود و اطراف کوه و جنگل بود.هوا سرد بود و انگار جنگل مرده بود ، دید خوبی نداشتم،دیگه هوا داشت تاریک میشد.دلهره گرفتم ،رویا راست میگفت نباید میومدَم بیرووو..‌........وااااای خدا رووویا. اصلا حواسم بهش نبود.سرمو برگردوندم.....نههههه.

رویا اونجا نبود

یه چیزی سریع از توی مه رد شد .. یه چیزی شبیه سایه بود'

_رویاا؟ .. تویی؟ ترو خدا منو نترسون .

جوابمو نداد. دیگه واقعا ترسیده بودم،دوروبرم رو نگاه کردم..خیلی عجیب بود . حتی پرنده هم پر نمی زد. شاید از چیز خاصی فرار کرده بودن.

احساس میکردم قلبم داره توی دهنم میزنه.یه صدایی شنیدم.احساس کردم بدنم داره مور مور میشه.اگه بلایی سر رویا اومده باشه نمیتونم خودمو ببخشم?بغض کردم باز شنیدمش ... دیگه نمیتونم تحمل کنم ،روی زانوهام افتادم'

_رویا..؟تویی؟!روء......

'دستی رو روی شونم احساس کردم....جیغ بنفشی کشیدم و خودمو به سمت جلو پرت کردم.قلبم داشت از سینم بیرون میزد...

صدای قهقهه ی رویا رو از پشت سرم شنیدم...دستش روی دلش بود و از خنده غش کرده بود..

اونقدر عصبانی بودم که داشت از صورتم دود بلند میشد......پریدم روش و جیغ کشیدم'

_رویاااااااااااااااااااااااااااا......دختره ی الاااااااااغ

'با دستام توی سر و صورتش میکوبوندم'

_خیلیییییییییییییییییییییییییی عَوَض....‌..

_آاااااااااااای......باشه بس کن دیگه ....آاااااخ آییییی...مَنَماااااا....ولم کن دیوونه ... اوووخ

_دیوونه توووووویییییی دختره ی ..........قلبم از جا کنده شد

_تا تو باشی دیگه حرف گوش کُ........اوییییی

_خیلییییی بد جنسیییییی

_باشه من بَدم .... ببخشید دیگه

_ببند اون دهن بازتوووو

_ببخشید .. نفس جونم...باشه

_سه چهار بار منو ترسوندی بعد میگی ببخشید.....خیلی پررویی

_چییی؟من فقط الان ترسوندمت

_خیلی ببخشید عَمَّم بود توی مِه سریع حرکت کرد؟پررووو..جلوی منم دروغ میگی؟

_من توی مه بودم خودم خبر نداشتم؟نه خیر ...ظاهرا بازم توهم زدی که..

-پس من چی دیدم ؟ نکنه همه کارا زیر سر تو بوده تمام مدت....اصلا ازت بعید نیست.

-چیی ؟نه خیر .. ببین نفس جان ، من نه توی مه بودم ، نه اون چیزای دیگه که توهم زدی ... اینو توی اون کَله ی نداشتت فرو کن.

-من.....

`یه صدایی از پشت سرمون باز اومد.هردوتامون خشکمون زد`

-هی نفس ... بهتره برگردیم خونه

-رؤ...رویا...توام شنیدی؟..صدای‌‌ چی بود؟...حالا حرفمو باور کردی؟

`سریع دستمو گرفت.با چشماش بهم فهموند که ساکت باشم ولی بیشتر شبیه (خفه شو بود)....دهنمو بستم

دوباره صدا رو شنیدیم........


دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.