پسر جوانی عاشق دختری میشود اما دو خانوادهی دختر او را قبول ندارند چرا که پسر و خانوادهاش معروفند به شوم و نحس بودن ولی با دخالت راوی موافقت میشود که پسر عاشق روبروی خانه بنشیند و کاری به او نداشته باشند...
پرندهی کوچکی که فقط میخواند هیس نچ نچ پسر را با خود به سفری غریب میبرد که یک هفته غیبت میکند و همهی اهالی دنبالش میگردند.
دختر خود را شبیه پسرک در میآورد و مثل او بر تختهسنگ مینشیند..