فرشتگان محافظ : فصل سوم
0
20
0
4
میخواهد دختر کوچولویی که زمین خورده ، را آرام کند دوستان دخترک کنارش جمع شده ؛ و سعی در آرام کردن . دخترک دارند
بی بی 《 دخترکم ، عزیزکم چه شده ای تو بیا بغلم ..... آ قربون اون چشمای بارونیت برم....... هیس هیس گریه نکن 》
یکی از دوست ای دخترک که بنظر میرسد از بقیه بزرگتر است میگوید .
《همش تقصیر اون ملیکای احمقِ، فکر میکنه خیلی زیباست. با اون خال زشتِ کنار بینیش ...... فرشته را هل داد ، اگه من بودم از اون موهاشون میگرفتم . میکشید دختره ی کودن .》
بی بی خانم با اون چهره ی دوست داشتنی اش ، اخطار گونه صدایش زد
《 رز ، دختره ی زبون دراز این چه حرفیه که میزنی؛ این حرف ها را از کی یاد گرفتی .》
رز 《 به من چه بی بی جون ، همه ی بچه ها اینو میگن . 》
بی بی 《 هیس ، دیگه این حرف ها را نزنی ا خوب نیست . خدا قارش میگه ؛ دیگه باهات حرف نمی زنه....... برید بازی کنید تا من هم به فرشته عزیزم شکلات بدم .》
بی بی خانم با لبخند شیرینی نظاره گر آنها بود . که چه خوب و بدون دغدغه میخندند و بازی میکنند .
بی بی به آشپز خانه رفت تا به مهری خانم کمک کند .
سرو صدای بچه ها به آسمان هفتم می رسید ؛ علی آقا مدیر پرورشگاه ، از پشت پنجره ی دفتر ، به بچه ها نگاه میکرد؛ و لبخند بر لب داشت مگه میشه که به فرشته هایزیبای ، خداوند بنگری و لبخند نداشته باشی .
بی بی خانم بچه ها را برای شام صدا زد . 《فرشته های من بدوئین دستانتان رو بشورین بیایین واسه شام. 》
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳