راز پولدار شدن جک

راز پولدار شدن جک : راز پولدار شدن جک

نویسنده: amirreza1387

سلام من جک هستم و 25 سالمه ، علاقه زیادی به بازی های کامپیوتری دارم و به خاطر همین شب ها تا دیر وقت بیدار می مونم و صبح ها نمی تونم به موقع بیدار شم و این علاقه من برا باعث دردسر و دیالوگ همیشگی مامانم شده : پاشو لنگ ظهره ، این قدر سرت رو تو این زهرمارا نکن این برات پول میشه .

ولی حالا می خوام داستان یا راز پولدار شدنم رو بهت بگم :

همه چیز از اون روز بهاری شروع شد که صبح با غرغر مامانم از خواب بیدار شدم ولی من دیگه عادت کرده بودم بلند شدم و صبحونه خوردم و رفتم دنبال دوستام تا بریم بیرون.

خلاصه ما تا بعد از ظهر بیرون بودیم ، شهر ما جاهای دیدنی جالبی داره ، تابرسم خونه کم کم داشت شب می شد ، تا رسیدم خونه دوباره غرغر های همیشگی شروع شد و ذیگه نتونستم تحمل کنم ، سوار ماشین شدم و راه افتادم همینطور که داشتم رانندگی می کردم چند تا ماشین با سرنشینانی که همگی ماسک داشتند و اسلحه دستشون بود داشتن سمتم میومدند ، من با سرعت بیشتری داشتم رانندگی می کردم تا از دستشون فرار کنم ولی نشد داشتند بهم می رسیدند ، منم مجبور شدم از راهی که نزدیکم بود ولی اون راه رو بلدن نبودم برم ، کمی که همینطور جلو رفتم دیگه دنبالم نیومدند فکر کردم کم آوردندن کمی که جلوتر رفتم متوجه شدم که چرا دنبال نیومدند من وارد راه جنگل شده بودم که کسی نه برای تفریح می رفت و نه هیچ چیز دیگه ولی من مجبور بودم راه رو ادامه بدم تا به جایی برسم کمی بعد یه دوراهی دیدم که به سمت راست جاده رفتم طولی نکشید که یک صدایی اومد دینگ .. دینگ.. صدای هشدار ماشینم بود که به خاطر جوش آوردن ماشین بهم هشدار می داد ، همون جا ماشین رو خاموش کردم راهی نداشتم بجز اینکه تا صبح اونجا بمونم و وقتی که هوا روشن شد حرکت کنم ، اون شب رو با ترس و لرز پشت سر گذاشتم .

چند ساعتی از خوابیدنم نگذشته بود که بیدار شدم و دیدم صبح شده ، به رود خونه که کمی جلوتر رفتم ، آب خوردم و سطلی که توی ماشین داشتم رو چر از آب کردم و آب رادیاتور رو عوض کردم ، در مسیر برگشت از رود خونه سنگی زیبایی رو در اونکنار دیدم با خودم ورداشتمش تا به خانه ببرم چون بسیار زیبا بود .

هوا روشن شده بود و جاده قابل دیدن بود و من آماده حرکت ، از مسیری که آمد بودم برگشتم کمی بع به جاده ی اصلی رسیدم از آنجا به بعد مسیر را بلد بودم و به خانه رفتم و آن سنگ را با خودم بردم ، آن سنگ با اینکه جسته ی کوچکی داشت ولی بسیار سنگین بود .

مدتی گذشت و دست من به آن سنگ خورد و با برخورد به زمین شکست درون آن سنگ لایه دیگری از سنگ ولی با جنس متفاوت بود رنگش طلایی بود و جنس سختی داشت با خودم احتمال کمی دادم که طلا باشد پس به خاطر همین آن را به طلا فروشی بردم تا جنس آن سنگ را مشخص کند ، بله حدسم نیمی درست ، جنس آن سنگ طلا بود ولی طلایی که بسیار ارزش دارد و از گران ترین طلای موجود در بازار هم گران تر بود .

طلا کار بر از برش لایه بیرونی سنگ طلا از داخل آن بیرون آورد حدود 850 گرم طلا از آن استخراج شد ، آن را از من به بالا ترین قیمت ممکن خرید و من با پولی که از فروش آن بدست آوردم آن پول در یک کارخانه تازه تاسیس ساخت بازی و کامپیوتری سرمایه گذاری کردند بعد از آن ، آن شرکت بسیار رونق گرفت و پول من چند برابر شده بود و من باسود آن توانستم یک ماشین و خانه جدید و بهتر بخرم و پولدارتر شدم
 انتهای داستان/ 
 امیررضا ابراهیم پور 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.