بعد از مدتی کوتاه پادشاه گفت : خب بهتر است هر چه سریع به جلسه مهمی که داریم برسیم قبل از این که شما چهار پادشاه را دعوت کنم پیک هایی که فرستادید ماجرا رو تعریف کردند و از وخامت اوضاع سخن گفتند ، برای همین من تصمیم گرفتم که این جلسه مهم رو برگزار کنم .
پادشاه استارک : بله همسایه عزیز اوضاع پادشاهی اصلا خوب نیست بیشتر نیروهایم را از دست داده ام آنها به طرز فجیعی سرباز های من را کشتند و شکم شان را دریدند و جگر سربازهایم را به خورد هیولاهایشان دادند واقعا وضعیت اسفبار و ترسناکی بود .
پادشاه جک : چی ؟ مطمئنی هیولا هم داشتن ؟
پادشاه استارک : بله کاملا مطمئن هستم زیرا با چشمان خودم هیولاهایی بسیار عظیم و ترسناک دیدم .
پادشاه جک : ژنرال کریستین پس چرا تو هیولایی مشاهده نکردی ؟
من : پادشاه جک منم بی خبر بودم مثل شما تا اینکه پادشاه استارک این حرف رو به همه اعلام کردند ؛ فقط جهش یافته ها به من حمله کردند .
پادشاه جک : چه عجیب
پادشاه استراک : بله واقعا عجیبه
و هر پنج پیشگو اعظم گفتند که این چیز عجیبی نیست آنها به تنها سرزمینی که با هیولا حمله نکردند همین پادشاهی مارشال ها است .
ژنرال سالواتوره : این کار چه دلیلی میتواند داشته باشد ؟
پادشاه آنگرس ( از پادشاهی لانگر ها ) : دقیقا وقتی به پادشاهی من هم حمله کردند کلی هیولا به همراه داشتن این چه دلیلی میتواند داشته باشد؟
پنج پیشگو اعظم : به دلیل اینکه آنها میدانند پادشاهی مارشال هسته و قدرت آستامینای بزرگ هست برای همین کمی احساس ترس کردند ولی با حمله ای که به ژنرال کریستین شده فکر نمی کنیم دیگر ترسی وجود داشته باشد .
پادشاه استیون ( از پادشاهی آستامینا ) : بسیار خب حالا راهکارتان برای مقابله با آنها چیست چکار کنیم تا انقدر به ما حمله نکنند در این مدت دائما به پادشاهی های ما هجوم آوردند .
پادشاه اسپارک : بله دقیقا چکاری باید بکنیم در برابر این حرامزاده های خونخوار
پادشاه جک : من هم همین سوال رو از شماها داشتم ولی مثل این که شماها هم نمیدانید و این یک فاجعه است .
پادشاه آنگرس : یعنی همه ما نابود میشویم ؟
و اینجا بود که من نظر خودم رو ارائه دادم تا با قدرت به جلو پیش بریم .
من : اجازه صحبت میخواهم قربان
ژنرال سالواتوره : بگو کریستین
من : زنده باد ژنرال ؛ همانطور که اطلاع دارید تمام پنج پادشاهی در خطر نابودی هست و ما نمیتوانیم دست روی دست بگذاریم و بشینیم و نگاه کنیم تا پنج پادشاهی از بین برود .
پادشاه جک : خب راهکارت چیه چیکار باید کرد ؟
من : اول از همه باید چهار لایه دیوار بسیار ضخیم و عظیم بسازیم تا از حملات این بد ذات ها در امان باشیم .
همه افراد حاضر در جمع : این غیر ممکنه ؛ هم زمان بر و هم هزینه بر است .
من : هیچ کاری نیست که ما نتوانیم در سرزمین آستامینا انجام بدهیم درسته ماها با هم مشکلاتی داریم ولی باید دست در دست هم همه را حل کنیم و برای این کار اول باید همه باهم صلح کنیم و کدورت ها رو دور بریزیم پس اگر میخواهید در امان باشید همین جا باهم صلح کنید .
پادشاه اسپارک : با اینکه دوست ندارم ولی باشه من با استارک صلح میکنم .
پادشاه استارک : با اینکه من هم موافق نیستم ولی من هم صلح میکنم .
من : این خیلی عالیه
پادشاه جک : با اینکه پادشاه استیون به من همیشه زیان رسانده ولی من هم صلح میکنم .
پادشاه استیون : خودت هم کم به من زیان نزدی ولی باشه منم صلح میکنم .
من : پس این صلح نامه را امضا کنید تا به ادامه کار رسیدگی کنیم .
همه افراد حاضر در جمع قبول کردند و اینگونه بود که پنج پادشاه متحد شدند .
من : اولا در مورد هزینه ساخت دیوار ما چاره ای جز تقبل کردن این هزینه نداریم و اینکه تمام پنج سرزمین ثروتمند هستند پس لطفا در این راه دست و دلبازی پیشه کنید تا زنده بمونیم دوما در مورد زمان ساخت هم باید انقدر مقاومت کنیم تا دیوار ساخته بشه و ممکنه خیلی ها کشته بشن ولی چاره دیگه ای نداریم .
اسم دیوار اول دیوار مقاومت هست / اسم سه دیوار بعدی هم به ترتیب دیوار شجاعت ، شهامت و صلابت خواهد بود .
بعد از این کار ما باید یک ارتش مشترک ایجاد کنیم تا از دیوار و تمام پنج پادشاهی حفاظت کنند .
تمامی پادشاهان با نظر من موافقت کردند ، سپس من در ادامه گفتم هر چه سریعتر باید از همین الان دیوار را بسازیم فقط باید ده ژنرال انتخاب کنیم تا ارتش مشترک را کنترل کنند .
پادشاه جک : من ژنرال سالواتوره رو انتخاب میکنم به عنوان ژنرال کل همه موافق هستید ؟
افراد حاضر در جمع : بله
پادشاه جک : و از هر پادشاهی هم چند ژنرال انتخاب خواهد شد و در آخر من تصمیم گرفتم ژنرال کریستین تو رو به عنوان ژنرال ششم انتخاب کنم چرا که تو به ما کمک کردی و تو لایق این مقام هستی .
من : بسیار سپاسگزار هستم پادشاه با کمال افتخار قبول میکنم .
سه روز طول کشید تا از پادشاهی به طرف مرز حرکت کنیم وقتی به آنجا رسیدیم اوضاع اصلا خوب نبود خیلی از مردم عادی و خیلی از سرباز ها سلاخی شده بودند و سرهای مردان را به نیزه زده بودند و به تمام زن ها تجاوز شده بود و این خیلی وحشتناک بود و من سوگند خوردم که کل پادشاهی ویچرها را از بین خواهم برد تا دیگر شاهد چنین اتفاقات شومی نباشیم پس شروع کردیم به ساخت دیوار مقاومت .
سرباز : ژنرال ششم آنها دارند به ما نزدیک میشوند .
من : چقدر از دیوار را ساختید ؟
سرباز : متاسفانه کمی از دیوار ساخته شده است .
من : ما تازه شش روزه به اینجا آمدیم آنها خیلی سریع حمله را شروع کردند .
سرباز : بله فرمانده امیدوارم زیاد مجروح و کشته ندهیم .
من : امیدوارم سرباز
جنگ سختی بود آمار کشته ها بالا بود کلی دست و پا قطع شد و کلی سرباز مردند و هر دفعه همین ماجرا رخ میداد خلاصه در عرض پنج سال چهار دیوار را ساختیم ولی خیلی از نیروهامون سلاخی شدند اما در این پنج سال ارتش مشترک پنج پادشاهی آماده و قوی تر شده بود و حالا نوبت ما بود که یورش ببریم .
این داستان ادامه دارد....
× پایان فصل دوم ×
& ممنون میشم نظر بدید &