پنج سال گذشت و ما کلی سختی کشیدیم تا این دیوار ها را بسازیم وکلی سرباز شجاع از دست دادیم اما حالا دیگر در امنیت خواهیم بود و این ما هستیم که حمله خواهیم کرد و انتقام خواهیم گرفت ؛ من پیش ژنرال سالواتوره رفتم و گفتم ما آماده حمله هستیم و ژنرال هم دستور حمله را صادر کرد و من با هفتصد هزار مرد جنگی و آماده به سمت آستامینای میانه حرکت کردم
تا از آنجا بیرونشان کنیم چرا که پیمان نامه صلح بین دو سرزمین از بین رفته بود و آستامینای میانه دیگه منطقه ای بی طرف نبود و زیر نظر خوناشام ها بود .
دستور حمله دادم جنگ سختی بود و بعد از کلی کشت و کشتار توانستیم آستامینای میانه را تصرف کنیم ؛ دویست هزار سرباز خوناشام بودند و فقط پنجاه هزار تا رو اسیر کردیم چون بقیه شان را کشته بودیم و آنها هم صد هزار تا از بهترین سرباز های من را کشته بودند و برای من فقط ششصد هزار سرباز باقی مانده بود ؛ دستیارم پیش من آمد و گفت ژنرال دستور میدهید با این پنجاه هزار خوناشام چکار کنیم و من هم گفتم باید بیست و پنج هزارتاشون رو به بدترین شکل ممکن سلاخی کنیم تا درس عبرتی برای بقیه شان شود و نصف دیگه هم باید به پنج پادشاهی بروند و برده شوند و دستیار من دستور رو اجرا کرد ، شب شده بود و عاقلانه نبود که حمله کنیم پس دستور دادم شب چادر بزنند تا صبح شود و به حمله ادامه بدهیم .
صبح شد و آماده بودیم تا به سمت پادشاهی ویچر ها حرکت کنیم و دستیار دومم پیش من اومد و گفت : ژنرال ما نمیتوانیم به کل پنج پادشاهی سرزمین کوچک یورش ببریم .
من : چرا نمیشود باید همشان را نابود کنیم تا دیگه خطری مارو تهدید نکند .
دستیار دوم : اما ژنرال هنوز هستند پادشاهانی که به پیمان نامه صلح وفادار باشند در حال حاضر پادشاهی الف ها / پادشاهی پری ها و پادشاهی گرگینه های سفید هنوز پایبند هستند و بی طرف و پادشاهی خوناشام ها / جن ها و گرگینه های خاکستری هم اعلام جنگ کردند .
من : پس هنوز هستند حکومت های وفادار ولی نمیشه اعتماد کرد ؛ شاید هم نباشند برای همین به هر کدام از این متحد ها پیکی بفرستید و درخواست نیرو کمکی کنید اگر نیرو ارسال کردند پس معلومه پایبند هستند و اگر نفرستادند یعنی دشمن هستند
دستیار دوم : اما فرمانده ممکن است بترسند .
من : همین که گفتم اگر واقعا طرف ما باشند نیرو میفرستند اگر هم نباشند نمیفرستند و اگه نفرستادند همه شان را سلاخی میکنیم به بدترین شکل ممکن ؛ فقط یک ساعت وقت دارند ؛ متوجه شدی ؟
دستیار دوم : بله فرمانده
من : برو مرخصی
به این ترتیب من یک ساعت منتظر شدم و از این سه پادشاهی فقط گرگینه های سفید دویست هزار سرباز فرستادند و دو پادشاهی دیگر خیانت کردند و من با هشتصد هزار سرباز به طرف پادشاهی ویچر ها حرکت کردم همچنان بطرف مرز ویچرها در حال پیشروی بودیم .
تا اینکه بالاخره به مقصد رسیدیم جنگی سخت بین هر دو سپاه در گرفت ، همه جا پر از خون شده بود صحنه جنگ پر از جنازه بود ، این جنگ جزو بدترین جنگ های تاریخ آستامینا قرار گرفت و ما کشته های زیادی دادیم ولی موفق شدیم و این اولین پیروزی ما در برابر این جهش یافته های خوفناک بود و از هشتصد هزار سرباز فقط چهار صد هزار تا باقی ماند و بقیه به صورت بسیار فجیعی کشته شدند ، ناراحت کننده بود اما برای رسیدن به پیروزی باید خون داد .
وقتی جنگ پایان یافت ما از نهصد هزار سرباز ویچر پانصد هزار تا را اسیر کردیم و من دستور دادم سیصد هزار تا رو سلاخی کنند چرا که من سوگند یاد کرده بودم تا نسل این حرامزاده های جهش یافته را از بین ببرم و همین کار را هم کردم و بدن صد هزار سرباز ویچر دیگر را تکه تکه کردم و قلبشان را از بدنشان بیرون کشیدم و به سگ ها دادم .صد هزار سرباز دیگر را هم کور کردم و دست و پاهایشان را قطع کردم و سر بریدم تا درسی شود برای تمام ساکنین آستامینای کوچک ، باقی مانده ها را هم به پنج پادشاهی فرستادم تا بردگی کنند...
این داستان ادامه دارد...
× پایان فصل سوم ×
& ممنون میشم نظر بدید &