اوضاع در آستامینای بزرگ کمی آروم شده بود و ما در قصر جلسه ای تشکیل داده بودیم تا این مشکل رو برطرف کنیم پیشگو اعظم سالامی هم بود ، همه داشتند نظرات خودشون رو بیان میکردند و هنوز به نتیجه نرسیده بودیم و پیشگو اعظم اوضاع چند ماه آینده رو خیلی خوب نمیدید تا اینکه من گفتم ما یک راه بیشتر نداریم و اونم اینه که اگه اوضاع خیلی بد پیشرفت باید تک تک چهار سرزمین رو بگیریم و خودمون کنترلش کنیم تا اوضاع از دستمون خارج نشه و چاره دیگه ای هم نداریم ژنرال گفت :
ولی من مخالف هستم اینطوری ممکنه دشمن سوء استفاده کنه و به ما یورش بیاره همونجوری که ما بین اونا جاسوس داریم اوناهم بین ما جاسوس دارن برای همین اینکار عاقلانه نیست
پیشگو اعظم : ژنرال سالواتوره کریستین راست میگه ما چاره ای جز این کار نداریم وگرنه اتفاقات بدی برای ما رخ میده و باید هرچه زودتر اقدام کنیم
من : مرسی پیشگو اعظم پس من برم سرباز هارو آماده جنگ کنم تا به استارک ها یورش ببریم
پادشاه : بله هرچه سریع تر آماده شوید
من : چشم پادشاه
من با پونصد هزار سرباز شبانه به طرف پادشاهی استراک ها حرکت کردم میخواستم غافلگیرشون بکنم ولی یادم نبود که اونا هم پیشگو اعظم دارن خلاصه حمله را آغاز کردیم و اونا هم چون پیشگو اعظم داشتن و میدونستن ما داریم میایم آماده بودن شبیه خون زدن و به ما حمله کردن حمله سختی بود و ما در حال شکست بودیم و من سریع درخواست نیروی پشتیبانی کردم من با سرباز هایی که داشتم در حال مقاومت بودم که نیروی کمکی رسید پانصد هزار نیرویی دیگر و باعث شد ما پیروز بشویم ولی من چهار صد هزار سرباز از دست داده بود ؛ با پادشاه استارک به قصر رفتیم پادشاه جک گفت :
استارک تو محکوم به بر هم زدن نظم پنج پادشاهی هستی چه دفاعی داری از خودت بکنی
استارک : پادشاه جک من خواهان سرنگونی اسپارک ها هستم و باید سرنگونشون کنم هرکسی هم که جلوی راه من باشه نابودش میکنم حتی شما
پادشاه جک : تو حالت خوبه فکر نمیکنم الان در وضعیتی باشی که جرعت داشته باشی من رو تهدید کنی تو با این حرفت دو اتهامه میشی و حکمت اعدامه پادشاه استارک
من : پادشاه استارک اونا بهت چی گفتن که باعث شد به طرف سرزمین اسپارک ها یورش ببری ؟
پادشاه استارک : در مورد کی حرف میزنی ژنرال کریستین ؟
خودت رو به اون راه نزن من از همه چی خبر دارم یالا رو راست باش و بگو
پادشاه استارک : باشه پس اگه میخوای بدونی بهت میگم
من : بگو
استارک : اونا حقیقت رو بهم گفتن و حقیقت اینه که پادشاه اسپارک ها قصد داشت منو نابینا کنه و بعد دست و پایم را قطع کنه .
بعد از این صحبت پادشاه استارک در خفقان اعدام شد تا نظم پنج پادشاهی بهم نخوره و اون سه پادشاهی باهم متحد بشن تا مارو نابود نکنن .
بعد از پادشاهی استارک ها من تمام سه پادشاهی رو گرفتم و تمام سه پادشاه باقی مونده در خفقان اعدام شدند بعد از این اتفاق چهار پادشاهیی ( استارک / اسپارک / لانگر ها و آستامینا ) به چهار ایالت تبدیل شدن و پادشاهی مارشال ها به امپراطوری مارشال ها تبدیل شد...
× پایان فصل ششم ×
& ممنو میشم نظر بدید &