آستامینا (ASTAMINA) : فصل هفتم : نجات دادن زندگی عشق قدیمی 

نویسنده: NIMAA

بعد از اینکه پادشاهی مارشال ها به امپراطوری تبدیل شد همه چیز تا حدودی به روال سابق خودش برگشت و اوضاع کمی بهتر شده بود و یک ماه گذشته بود و من داشتم وضعیت ایالت هارو سر و سامان میدادم و در ایالت لانگرها بودم و دیدم پِیکی داره به سمت من میاد و نامه ای به من داد و رفت نامه را باز کردم نامه از طرف مانیا بود درون نامه نوشته بود : 

سلام کریستین اوضاع اینجا خیلی بده ویچر ها به ما حمله کردن و پدرم کشته شده ؛ من هم زندانی هستم و به دستور پادشاه جدید ویچر ها برادرم پادشاه الف ها شده و به دستور ویچر ها من رو زندانی کرده من ازت کمک میخوام و من درسلول های مخصوص هستم . 

با خوندن نامه به خودم گفتم که مانیا رو باید نجات بدم نه بخاطر اینکه عاشق هم بودیم بخاطر پدرش چون اون رو خیلی دوست داشت ؛ سریع آماده شدم چیز هایی که نیاز بود رو جمع کردم و زمان زیادی نداشتم تا ارتش رو آماده کنم و برم به قصر هم خبر بدم برای همین پِیکی به طرف پایتخت فرستادم و خودم هم سریع با اسبی چابک به طرف پادشاهی اِلف ها حرکت کردم ؛ 

چند روزی در راه بودم و بعد از چند روز بلاخره به پادشاهی اِلف ها رسیدم و سریع خودم رو به سلول های مخصوص رسوندم (جایی که افراد مهم رو نگه میداشتن تا کسی از زنده بودن اونا با خبر نشه ) نزدیک سلول ، مانیا چهارتا نگهبان کشیک میدادن و من 

هر چهار تا نگهبان رو کشتم و سریع مانیا رو خارج کردم ، مانیا بهم گفت : 
کریستین تو واقعا برای نجات من اومدی و بعد لبخندی به من زد 

من :  بخاطر پدرت اومدم فکر نکن من عاشقت هستم چون چیزی بین ما وجود نداره ولی من همیشه عاشق خنده هاش و نگاهش بودم و کمی هم سرخ شده بودم ؛ بهش گفتم زود باش هرچه سریع تر باید بریم داشتیم میرفتیم که از جلوی اتاق پادشاه جدید 

اِلف ها یعنی برادرش رد شدیم و از مانیا پرسیدم آیا اون بهت بدی  کرده و مانیا هم میگفت نه بعد از چند بار پرسش و نه شنیدن بهش گفتم اگه جواب بله هم میدادی من اون رو میکشتم چرا چون اگه دوست داشت از تو محافظت میکرد و من رفتم و برادرش رو به شکل فجیعی کشتم و بعد سریع باهم به طرف امپراطوری مارشال ها حرکت کردیم در حال گذشتن از پادشاهی ویچر ها بودیم که یک دفعه 

دیدم مانیا از روی اسبم افتاد و غرق در خون شد نگاه کردم و دیدم اون ویچر های عوضی با تیر زدنش خیلی عصبانی شدم و برای اولین بار گریه کردم ؛ سریع از روی زمین بلندش کردم و به طرف امپراطوری مارشال ها حرکت کردم بعد از چند روز تو راه بودیم بعد از چند روز که به امپراطوری رسیدم مانیا رو به خاک سپردیم و من به پادشاه ماجرا رو توضیح دادم و گفتم چه اتفاقی افتاد و مانیا چجوری کشته شد و پادشاه هم ناراحت شد و سه روز در سراسر امپراطوری اعضای عمومی اعلام کرد

× پایان فصل هفتم ×

& ممنون میشم نطر بدید &
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.