بعد از مرگ مانیا حال بدی داشتم که چرا عشقم رو بهش ابراز نکردم ؛ بعد از ماجرای مانیا در قصر جلسه ای برگزار شد تا به پادشاهی ویچر ها یورش ببریم این دفعه ژنرال سالواتوره هم قرار بود همراه من در جنگ بیاد تا شخصا خودش ارتش رو فرماندهی
ارتشی دومیلیون نفری جمع کردیم و با ژنرال به سمت پادشاهی ویچر ها حرکت کردیم مثل این که اون ها هم خبر داشتن قراره ما بیام و سرباز های هر دو طرف باهم برابر بودند ؛ پادشاه جدید ویچر ها برادرم جولیانی بود ؛ همش خدا خدا میکردم تا از دهنش نپره بیرون و نگه که من یک نیمه ویچر هستم ؛
برادرم گفت :
شما ها چطور جرعت کردید به اینجا بیاید همتون رو خواهم کشت
ژنرال سالواتوره : زیاد اطمینان نداشته باش
جولیانی : خواهیم دید
و بعد برادرم دستور حمله را داد و ماهم به طرف اون ها حمله کردیم درگیری بسیار بالا بود کشته ها بسیار زیاد بودند اعضای بدن های تکه تکه شده روی زمین پرشده بود و رودخانه ای در کنار ما قرار داشت که به رنگ قرمز درآمده بود و من هم به جلو میرفتم و سرباز های ویچر را تکه تکه میکردم چشم ها رو کور میکردم و در می آوردم و سرهایشان را از بدن جدا میکردم و همینطور که رو
به جلو حرکت میکردم ژنرال رو دیدم که در حلقه سربازن دشمن گرفتار شده بود ، سریع به سمت ژنرال رفتم اما کاری از دستم ساخته نبود چرا که سر از بدن ژنرال جدا کردن و چشم های ژنرال را از کاسه در آورده بودند وقتی این صحنه درد ناک را دیدم دستور دادم تمام ویچر ها رو قتل عام کنند و همین اتفاق هم افتاد ما به جلو پیش میرفتیم و تمام سربازان ویچر را قتل عام کردیم و بهترین فرماندهان
ویچر رو کشتیم و به و زنجیر کشیدیم تا انتقام ژنرال سالواتوره رو گرفته باشیم ولی خبری از براردم نبود اون فرار کرده بود ؛ از دو میلیون سرباز ، ما یک میلیون کشته داشتیم و من دستور دادم تعدادی سرباز ، ژنرال بزرگ رو به سمت امپراطوری ببرند تا خاک سپاری در خور او انجام شود و با بقیه ارتش به سمت پادشاهی ویچر ها در حال حرکت بودم که پِیکی به سمت من آمد پیک
سوار گفت :
ژنرال شما باید هرچه سریع تر به امپراطوری برگردید ایالت آستامینا شورش کرده پادشاه دستور دادند که امنیت اون ایالت رو برقرار کنید
من : اما آخه الان من باید به حمله ادامه بدم
پیک سوار : ژنرال این یک دستوره
من : باشه برو
و بعد از مکالمه من مجبور به عقب نشینی شدم و سریع به ایالت آستامینا یورش بردم تا مردم رو متفرق کنم بعد از چند روز به آستامینا رسیدم و مردم رو متفرق کردم و به سمت پایتخت حرکت کردم وقتی به پایتخت رسیدم ژنرال سالواتوره رو به با شکوه ترین شکل ممکن خاک سپاری کردیم و بعد از خاک سپاری پادشاه به من گفت :
کریستین الان که ژنرال ارشد رو از دست دادیم به جانشین احتیاج داره و من تو رو مناسب این کار میدونم و از الان تو ژنرال اول امپراطوری مارشال ها هستی
من : من از شما ممنونم اما پادشاه من نمیتونم این کار رو بکنم ، ژنرال مثل پدرم بود ، شرمنده
پادشاه : میدونم سخته ولی من از تو خواهش نکردم بهت دستور دادم
من : چشم پادشاه دستور ، دستور شماست
و من آماده شدم که برای انتقام به سمت پادشاهی وچیرها با ارتشی بسیار بزرگ حمله کنم...
× پایان فصل هشتم ×
& ممنون میشم نظر بدید &