آستامینا (ASTAMINA) : فصل نهم : محکوم شدن کریستین 

نویسنده: NIMAA

بعد از خاک سپاری ژنرال ارتش ، من ده میلیون سرباز جمع کردم که برای همیشه کل پادشاهی ویچر ها رو از روی نقشه محو کنم تا آرامش به همه تمام سرزمین بازگردد و درس عبرتی برای دیگران شود ؛ آماده رفتن بودم که دیدم یک ژنرال رده پایین ارتش با تعدادی سرباز سمت من آمد و به من گفت : 

ژنرال کریستین شما بازداشت هستید 

من : با تعجب بهش نگاه کردم و بهش گفت تو میدونی من کی هستم 

ژنرال رده پایین : بله ژنرال کاملا میدونم ولی من دستور دارم 

من : چه کسی دستور داده ؟ 

ژنرال رده پایین : دستور مستقیم پادشاه هست 

من : تو جدی داری میگی  

ژنرال رده پایین : بله ژنرال 

و بعد از صحبت کردن با ژنرال رده پایین  به سمت قصر حرکت کردیم و وارد قصر شدیم پادشاه نشتسه بود و کسی هم نبود فقط من بودم و پادشاه از پادشاه پرسیدم که چه اتفاقی افتاده و پادشاه هم با چهره ای بسیار ناراحت و عصبانی به من گفت : 

تو چطوری از من مخفی کردی من تو رو مثل پسر نداشتم میدونستم ؛ من داشتم تو آستینم مار پرورش میدادم اونم ماری که از رگ گردن به من نزدیکتر بود 

من : پادشاه من واقعا نمیدونم در مورد چه چیزی دارید صحبت میکنید میشه کمی واضح تر بگید تا منم متوجه بشم ؟ 

پادشاه : واضح تر دیگه چقدر واضح تر تو یک نیمه ویچر هستی و این رو از من مخفی کردی یعنی از همه مخفی کردی حالا چه توضیحی داری بدی ؟ 

من : حرف شما درسته پادشاه من یک نیمه ویچر هستم ولی اگه میگفتم آیا من رو در پادشاهی خودتون با آغوشی باز قبول میکردید؟ 

پادشاه : معلومه که نه سرت رو از بدنت جا در جا جدا میکردم 

من : ولی تا الان این من بودم که در مسائل جنگی بهتون مشاوره میدادم و همش هم باعث پیروزی های شما میشدم یادتون که نرفته و الان اگه شما یک امپراطوری دارید از صدقه سری من هست 

پادشاه : چطور جرعت میکنی با من اینجوری صحبت کنی اونم بی ادبانه   تو میدونی من کی هستم ای گستاخ ؛ اگر هم برای ما کاری کردی منم تا الان جونت رو بخشیدم بهت ولی اگه بیشتر از این گستاخی کنی دیگه اینکار رو نمیکنم 

من : پادشاه اینو بدون اگه من رو به زندان بندازی امپراطوریه شما نابود میشه خودتم نابود خواهی شد این هشدار من رو یادت نره ! 

پادشاه : زیاد حرف میزنی چه تو باشی چه نباشی من با قدرت به جلو پیش میرم ؛ سرباز ها این خائن رو به زندان بندازین تا درس عبرتی برای بقیه ی خائنین بشه 

من : خواهیم دید بدون من میتونین  یا نه 

بعد کلی صحبت با پادشاه من رو به سیاه چال انداختن ؛ سه ماهی میشد که در سیاه چال بودم که دیدم سربازی در رو باز کرد و گفت پادشاه شما رو احضار کرده ژنرال و من رو برد پیش پادشاه

 رفتم و پادشاه گفت : 

تو راست میگفتی اون ها تمام ایالت های من رو گرفتن ازت خواهش میکنم کمکم کن 

من : باشه فقط یک شرط دارم آیا میتونی قبول کنی ؟ 

پادشاه : هرچی که باشه من قبول میکنم 

من : پس من رو به به ژنرال کل ارتش  برگردون و اختیارات دائم بده 

پادشاه : باشه 

و بعدش من اوضاع رو برسی کردم و اوضاع خیلی وخیم تر از قبل بود و من تصمیم گرفتم به اوضاع سر و سامون بدم و دستور حمله رو صادر کردم...

× پایان فصل نهم × 

& ممنون میشم نظر بدید & 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.