حالا دیگه اوضاع فرق کرده بود امپراطوری در حال سقوط بود ، ویچر ها نزدیک مرز بودن و تقریبا همه کاره پادشاهی من بودم پس هر چقدر سرباز باقی مونده بود رو جمع کرد و کل سرباز ها شش میلیون نفر شدند با این تعداد سرباز به طرف ایالت استارک ها که الان جزو پادشاهی ویچر ها بود حرکت کردم مثل این که به موقع رسیده بودم هنوز به صورت کامل مستقر نشده بودند و سریع
دستور حمله دادم بعد از مدتی دوباره ایالت رو آزاد کردم ولی متاسفانه قتل عام زیادی شده بود سرباز های زیادی مرده بودند و بسیاری از مردم هم صدمه دیده بودند و قتل عام انجام داده بودند ؛ خوشبختانه چون تعداد ما زیاد بود تمام ویچر ها تسلیم شدند به امید اینک صدمه نبینند یک میلیون ویچر رو زنده دستگیر کردم و دستور دادم سر همشون رو بزنن و
چشماشون رو از کاسه در بیاورند ؛ بعد از این اتفاق سریع دستور حمله به ایالت بعدی رو دادم و ایالت اسپارک اونجا جنگ سختی اتفاق افتاد و من سیصد هزار سرباز رو از دست دادم و از دو میلیون سرباز ویچر پونصد هزار تا رو اسیر کردم و دستور دادم تا مثل ایالت قبلی سرشون رو بزنن و چشماشون رو در بیارن ؛ خیلی سریع به طرف ایالت لانگر ها حرکت کردیم ولی خبری از ویچر ها نبود ؛
تعجب کردم و خیلی سریع به طرف ایالت آخر رفتیم و اونجا هم کسی نبود وقتی به چهار ایالت سر و سامان دادم به پایتخت برگشتم و پادشاه رو دیدم که ازم خیلی تشکر کرد ولی من بابت حرف هایی که زده بود زیاد تحویلش نگرفتم مخصوصا الان که قدرت زیاد تری داشتم و به خودم گفتم دیگه الان وقت نابودی ویچر ها رسیده شش میلیون سربازم رو جمع کردم و خیلی سریع
به طرف پادشاهی ویچر ها حرکت کردم و بعد از چند روز رسیدم به پادشاهی ویچرها و دستور حمله دادم اونا هم حمله کردن تعداد ما بیشتر بود و برد با ما بود با تعداد زیادی از سرباز هایی که داشتم وارد قصر شدم و به دنبال برادرم گشتم و در ایوان قصر پیداش کردم دیدم که داره غروب رو نگاه میکنه و بهم گفت :
میبینی چه غروب قشنگیه برادر بیا و کنار من از این غروب زیبا لذت ببر ؛ میدونم که برای کشتن من اومدی من آماده مرگم بیا و من رو بکش
من : برادر چرا تلاشی برای زنده موندن نمیکنی تو آدمی نیستی که به این راحتی ها تسلیم بشی راستش رو بگو چه نقشه پلیدی تو سرت داری ؟
برادرم : نقشه ندارم و تلاشی هم نمیکنم چه باور کنی چه نکنی
من : چی تو رو انقدر عوض کرد ؟
برادرم : میپرسی چی من رو عوض کرد هیچی ؛ تو باعث این همه بدبختی های ما بودی و هستی اگه تو نبودی پدر راحت تر پادشاهیش رو گسترش میداد و فرمانروایی میکرد ؛ اگه تو نبودی اعتبار ما میان پادشاهان و مردم آستامینای کوچک از بین نمیرفت الان هم متحدهای خودم رو با زور نگه داشتم وگرنه متحدی ندارم تو باعث شدی سرباز های من از جنگ با تو بترسند تو با ایجاد اون ارتش مشترکت جهش یافته های مارو ضعیف کردی و تو باعث و بانی این وضعیت هستی برای همین دلیلی نداره بجنگم دیگه نه نیرویی برام مونده نه جونی برای ادامه دادن دارم هر کاری میخوای بکن
من : خوشحالم که نقشه های اهریمنیه تو رو از بین بردم من تو رو نمیکشم بلکه باید در امپراطوری مارشال ها محاکمه بشی و بدست قانون مجازات بشی راستی اون یکی برادر کجاست ؟
برادرم ( پادشاه ویچر ها ) : هرجور راحتی هر کاری میخوای بکن دیگه هیچ چیزی برام مهم نیست پادشاهی ویچر ها در حال نابودیه پس هیچ چیزی برام مهم نیست ؛ برادر کوچیکومن هم دیگه بین ما نیست اون مرده
من : چی مرده کی کشتش ؟
برادرم ( پادشاه ویچر ها ) : من کشتمش از ترس اینکه تو نکشیش چون تو پدرش رو کشتی و اون هم از این موضوع ترسید و از من خواهش کرد برام سخت بود ولی چاره ای جز این کار نداتشم حداقل بهتر از این بود بدست تو کشته بشه
من : درسته من با شماها بد هستم ولی با بی گناه ها کاری ندارم
بعد صحبت کردن اون رو کَت بسته به امپراطوری بردم ؛ بعد از چند روز رسیدیم و برادرم رو به دست قانون برای محاکمه سپردم فردای اون روز برادرم رو در میدان اصلی به دلیل این همه ظلمی که کرده بود گردن زدند ؛ پادشاه من رو کنار کشید و گفت میخوام چیزی بهت بگم ؛ من تصمیم گرفتم تورو به عنوان جانشینم انتخاب کنم تو فرد کارامد و مقتدری هستی و اگه تو نبودی الان همه ما سینه قبرستون بودیم و به امید تو الان اوضاع خوبه و آرامش برگشته من با لیاقت تر از تو پیدا نکردم و تو مناسب این مقام هستی
من : واقعا نمیدونم چی بگم پادشاه ازتون ممنونم با افتخار قبول میکنم
سه روز بعد مراسم تاج گذاری انجام شد و من به صورت رسمی پادشاه امپراطوری مارشال ها شدم و آرامش رو به سرزمین آستامینا بر گردونم و الان تمام آستامینا در آرامش کامل هست...
× پایان فصل دهم ( فصل اخر ) ×
& ممنون میشم نظر بدید &