آوا قدم زنان در بین قفسه های کتاب فروشی ، راه میرفت . با اشتیاق ، تمام کتاب هارا از نظر میگذراند و رویای مطالعه ی تک تک کتاب هارا در سر میپروراند . بعضی از کتاب ها را از قفسه بیرون میکشید و ورق میزد . حتی آن کتاب هایی قبلا خوانده بود ..
چند جلد کتاب زیر بغل گرفته بود و به سمت صندوق میرفت . یک مجموعه ی چند جلدی ، توجهش را جلب کرد . چند قدمی به عقب برگشت و با دقت بیشتری نگاه کرد . مجموعه کتابهای هزار و یک شب بود . لبخندی زد و به یاد حرف مادربزرگش افتاد ؛ مادربزرگ آوا به او گفته بود هرکس قصه های هزار و یک شب را ، در هزار و یک شب متوالی بخواند ، در شب آخر برایش اتفاق عجیب و غریبی رخ میدهد.. آوا ، با مرور خرافه پردازی های مادربزرگش بیشتر خندید و با خود زمزمه کرد : من این کتاب رو میخونم تا به مادربزرگم ثابت کنم که این حرف ها همه الکیه .. قابی که کتاب هارا داخل آن چیده بودند ، برداشت تا آن را هم بخرد .
وقتی به خانه رسید ، خیلی با سلیقه کتاب های جدیدش را در کنار کتاب های قبلی ، داخل کتابخانه اش گذاشت و با لبخند رضایت مندی به آنها زل زد . در فکرش برنامه ریزی میکرد که هر کدام را چه موقع بخواند . کدام را اول بخواند، کدام را دوم ..
با صدای زنگ تلفن ، از دنیای رویایی کتاب هایش پرت بیرون پرت شد و فوری به سمت موبایلش رفت .
مادرش بود . او همیشه نگران حال آواست... دائما به دخترش زنگ میزند و از احوالش با خبر میشود . گهگاهی هم به او سر میزنند.
آوا همانطور که با مادرش مشغول صحبت بود ، در بین حرف هایشان به مادرش گفت : مامان راستی! به مادربزرگ سلام برسون و بهش بگو من اون قصه های هزار و یک شب رو خریدم و تصمیم دارم تا آخرشو بخونم و ببینم چه اتفاق عجیب و غریبی برام میوفته ..
صدای مادربزرگ در تلفن پیچید : ای دخترک شیطون . از بچگی کنجکاو بودی و دنبال چیزهای عجیب و غریبی بودی که تورو ازش منع میکردند ..
آوا با صدای بلند میخندید و حرف مادربزرگ را تایید میکرد
....
شب شد .
آوا جلد اول کتاب را در دست گرفت و داستان شب اول را شروع کرد ..
همینطور شب ها میگذشت و این داستانها ورق میخوردند ..
در تمام این مدت ، آوا وانمود میکرد که به دنبال اثبات خرافه پردازی هاست اما از ته دلش دوست داشت که آن اتفاق عجیب و غریب هرچه زودتر برایش رقم بخورد ..
تقریبا دو سال و هفت ماه طول کشید تا داستان هزار و یک شب به پایان رسید و آنچه آوا انتظارش را داشت ، اتفاق افتاد !