شانس بزرگ

شانس بزرگ : شانس بزرگ

نویسنده: fsepehri89

هميشه اين موقع ها دستانم سرد مي‌شد، دل شوره عجيبي در وجودم مي‌افتاد، انگار ذهنم خالي مي‌شد از تمام محفوظات! به قول امروزي‌ها مُخم هنگ مي‌كرد!
آن روز هم زنگ تاريخ بود. جواني بلند قد با عينكي گرد فلزي كه گاه تا نوك بيني‌اش مي رسيد با كت وشلواري اتو زده و موهاي مشكي شانه کرده که به یک طرف خوابانده بود ،از در وارد شد آقاي شفيعي بود معلم تاريخ و جغرافيا دوم راهنمايي. تازه ليسانس خود را گرفته بود و داشت دوران كارورزي‌اش را مي‌گذراند معلم ترسناكي نبود، اما نمي‌دانم چرا من توي اين درس كم مي آوردم با اين‌كه تو بخش كتبي نمره‌هايم بدك نبود، اما موقعي كه صدايم مي‌كرد تا پاي تخته بروم، نمي‌دانم چطور مي‌شد كه پاك همه چيز از يادم مي‌رفت. جدي بود اما موقعش كه مي‌رسيد حرف‌هاي بامزه‌اي هم چاشني درس مي‌كرد، از حق نگذريم درس تاريخ و جغرافيا درس هاي خشكي بودند.
به هرحال دوره راهنمايي و دبيرستان هم گذراندم، پس از اين‌كه دانشگاه رفتم و ليسانس گرفتم مشغول كار و زندگي شدم كه ديگر جايي براي فکر کردن به تاريخ و جغرافيا و آقاي شفيعي برايم نمي‌گذاشت.
يك روز ماموريتي داشتم كه براي كار مي‌بايست به اصفهان بروم، سوار اتوبوس شدم در همان ابتدا چشمانم را بستم، عادتم اين بود، در عالم خواب و بيداري ، صداي آهنگي كه راننده گذاشته بود به همراه گريه‌ي كودك جلویی و ترمزهاي راننده را هر از چند گاهی احساس می کردم، ناگاه نامي آشنا در اين ميان ذهنم را به خود مشغول كرد، آقاي شفيعي آب ميل داريد؟ بي آن‌كه چشم باز كنم با خودم گفتم: «چقدر اين اسم اشناست...آيا همسايه‌ي قبلي مان بود، همكلاسي ام؟ همكارم؟...»
اما يادم نيامد كه نيامد، دوباره همان صدا آمد، آقاي شفيعي بفرما ميوه! صدا از صندلي كناري‌ام در همان رديف بود نگاهي كردم دو مرد ميان‌سال بودند به چهره يكي دقت كردم عينك گرد فلزي و موهاي جو گندمي كمي كم پشت و چين و چروكي در پيشاني اطراف چمشانش .
ناگاه به مانند كسي كه از پَس يك مساله بسيارسخت رياضي پيروز بيرون آمده باشد، با شادماني گفتم:« ببخشيد شما آقاي شفيعي هستيد؟»
وي سرش را به علامت تاييد تكان داد من هم خوشحال، سر از پا نمي‌شناختم كه بعد از چندين سال معلمم را پيدا كردم، خودم را معرفي كردم و بدون اين‌كه بگذارم او كلمه اي بگويد شروع كردم تند تند به تعريف كردن خاطرات آن زمان و....
اما چهره‌ي سرد و بي‌‌روح اوهمچنان داشت من را نگاه مي‌كرد دوباره گفتم: «اقاي شفيعي من را نشناختي همان دانش‌آموز مدرسه ياس، دوم راهنمايي ... » باز هيچ تغييري در صورت او نديدم شك كردم گفتم: «مگر شما آقاي شفيعي .. منظورم آقاي شهريار شفيعي نيستيد؟»
وي همان‌طور كه به من چشم دوخته بود با لحني بدون احساس گفت: «نه من ماهيار شفيعي هستم برادر دوقلوي شهريار...»
انگار آب سردي رويم ريخته باشند چند لحظه همينطور ساكت و بي‌حركت به چهره او نگاه كردم، چه شباهتي به مانند سيبي كه از وسط نصف كرده باشند.
وي كه ديد من خيره به او زل زدم گفت: «برادرم خارج است براي ديدن بچه هايش رفته... مي خواهيد ايميلي از او به شما بدهم؟»
من همين‌طور كه نگاهش مي‌كردم، گفتم:«لطف مي‌كنيد.»
پس از چند روز بالاخره توانستم با كمك برادر دوقلوي آقاي شفيعي ....منظورم ماهيار شفيعي ...با معلمم تماس بگيرم و البته آن‌ هم كلي داستان داشت چراكه با هزار جور، مدرك و عكس‌هاي قديمي كه از او و مدرسه ياس داشتم، توانستم گیر بیاورم تا به او ثابت كنم من دانش‌آموز او بودم! خلاصه همه‌ي اين ماجراها ارزشش را داشت تا معلم خود را پس از سال‌ها پيدا كنم.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.