زندگی شادی را می خواهد. مانند هرفرد دیگر. حتی نمی خواهد که با فرصت هایش روبرو شود. یک زندگی آرام و با کمترین دغدغه. زندگی نمی تواند این را از او دریغ کند. او نیز تلاش خود را خواهد کرد. نمی خواهد که درونش مملو از ضعف باشد. می خواهد قوی باشد قوی و قوی تر شود.
این کلمه می تواند رویاهاش را به واقعیت نزدیک تر کند. اگر بخواهد قوی باشد باید پیش از آن بتواند شجاعت خود را نشان دهد. حس می کرد که کلمه ای مهم را تکرار می کند. شجاعت. شجاعت. دوری از ترس. می خواهد خودش باشد و از چیزی هراس نداشته باشد. از شب از تنهایی. از هر چیزی که زمانی به آنها علاقه داشت. شب و تنهایی از مورد علاقه هایش بودند. می خواست آن حس ها برگردند و دوباره او را در بربگیرند. مطالعه در شب. تفکر در شب.
اما چیزی در درونش که نمی داند چیست او را می خورد. می خورد و قورت می داد تا چیزی از او باقی نماند. حتی آه کشیدن طولانی هم برای ابراز حسش کافی نیست. آآآآآه . کافی نیست. اصلا کافی نیست.
ای کاش می دانست که لاقل آن چیزهایی که همیشه در درون رویا می دید چیست. آیا دیگران هم آنها را تجربه می کنند؟ خوابش با رویا یا کابوس هایی که نمی دانست چیست و برای چه در ذهنش تراوش می کنند شروع می شد و پایان می یافت. وقتی می خواست به خواب برود منتظر شروع آن صحنه های ناآشنا بود خوابیدن را از سر می گذراند و با رویاهایی که رویا نبودند اما کابوس هم نبودند بیدار می شد. از این وضعیت خسته شده بود و تنها چیزی که می خواست خود سابقش بود. اما آن موجود غریب که او را از درون می مکید خود را پنهان می کرد. پشت درختی در ذهنش یا چاهی می کند و خود را مقابل او نشان نمی داد. باید دنبالش برود و از او بپرسد از او چه می خواهد و این هیولای بی شاخ و دم از کجا و چگونه به درونش راه یافته است. می خواست گردنش را بفشارد و به آن هیولا نشان دهد رییس کیست. مشخص کند قوی بودن و شجاعت داشتن او به چه معناست. اما آن موجود نفرت انگیز خود را پنهان می کرد و این بدترین بخش ماجرا بود. اگر در پیدا کردنش دچار مشکل شود نمی تواند کارهای که در ذهنش مرور می کرد را بر رویش پیاده کند. فقط باید پیدایش می کرد.
اما روزی دوستی را دید. دوستش به او گفت شاید واقعا لازم نیست که دنبال او بگردی. شاید او فقط به دنبال توجه لعنتی تو به سوی خودش است. برای همین هم در درونت غوغا به پا می کند. پس بی توجهی راه حل بود؟ امکان نداشت. در این صورت ممکن بود حتی کارهای بدتری ازاو سر بزند. پس حالا او را فقط در نطفه خفه کن و نگذار بیشتر از این تو را مچل کند .پیدایش کن نابودش کن و کار تمام است.
بنابراین نقشه های زیادی را در ذهنش مرور کرد. نقشه یک نقشه دو نقشه سه. نقشه اول تله گذاشتن بود. مانند پیدا کردن یک موش در خانه ای بزرگ. کاری که لازم است گذاشتن یک تکه پنیر است که او دوست دارد. اما او حتی نمی دانست که آن هیولا چه چیزی دوست دارد. پس چه چیزی لازم است؟ باید زودتر با آن روبرو شود بنابراین نقشه شماره یک نیاز به یک تحقیق اساسی دارد. اوووه عجب دردسری. ابتدا قصد داشت او را تنها پیدا کند و سوالاتی از او بپرسد بعدتر به این نتیجه رسید که کافی نیست و درگیری حتمی است. در نهایت به کشتن او فکر کرد و حالا در نقشه شماره یک مانده بود. پس یک نقشه شماره دو و سه را به عنوان جایگزین در ذهن داشت.
در رویایش راه یافت. او حالا نقش یک مسئول شهرداری را داشت که باید موش های شهر را از بین ببرد. اولین نقشه اش به اندازه ی استدلالش ساده بودند. او تکه های شیرینی را از بین وسایلش بیرون آورد و از جایی شروع به چیدن آن کرد. این رویا شفاف نبود و هر قسمت آن به جایی دیگر وصل می شد. در یک قسمت درخت های سوخته که در افق پیدا بودند و حتی بوی سوختگی گیاهان هنوز به مشام می رسید. در قسمتی دیگر یک درخت بلوط دیده می شد و در پشت صحنه اش گویی که آسمانی از گذشته های دور باقی مانده باشد، قرار داشت. در بخشی دیگر، خانه ای چوبی بود که بسیار دور به نظر می رسید. شاید سال ها باید در رویا راه می رفت تا به آن کلبه ی چوبی می رسید. اما از آنجایی که این جا یک محیط با رویه ی غیرمنطقی بود کلبه کاملا دیده می شد. نمی خواست وقتش را با دیدن محیط اطراف هدر دهد. باید بر روی پیدا کردن آن موجود تمرکز کند. پس در بین بوته های نزدیک درخت بلوط پنهان شد و همه جا را در نظر گرفت. چشمانش در هر زاویه از حدقه ی چشمانش می چرخید. خبری نبود. بنابراین تصمیم گرفت کمی سروصدا کند.
"هو هو. هو هو. بیا اینجااا. من کلی خوراکی خوشمزه دارررم. خوشمزه... بیااا." ممکن بود واقعا نمی خواست خودش را نشان دهد. لعنت. اگر این نقشه اش نمی گرفت باید سراغ نقشه ی دو می رفت. در رویای بعدی اش.
آهی کشید و از جایش بلند شد و زیر لب فحشی داد که ناگهان یک صدا از بالای سرش آمد. صدای باد تند که از جابه جایی یک جسم با سرعت و شتاب زیادی خبر می داد که به دلایلی در این رویا واضحا به گوش می رسید. سرش را بلند نکرده بود که درجا له شد. آن جسم مستقیما روی سرش افتاده بود. به ثانیه نکشید که حس سبکی یافت. نکند در رویا مرده بود؟
تا اینکه به خودش آمد و چشمانش را باز کرد و دید که آن جسم که شکل یک انسان بود، به سرعت هر آنچه که روی زمین گذاشته بود به نوبت می خورد. انگار که در خوابش خواب می بیند چشمانش را مالید. این شکل که هیچ جزئیاتی نداشت اما خطوط بیرونی اش مثل خودش بود. مانند بازی بچه ها که دست و پنج انگشت کشیده می شد و شکل و اندازه ی هر دست با دست دیگر متفاوت بود. در واقع بسیار شبیه به یکدیگر بودند اما با دقتی می توانستیم متوجه شویم که کدام شکل برای کدام دست است. اگر هم سخت می شد دست را می توان دوباره روی کاغذ گذاشت و متوجه شد.
حالا او در اینجا هیولایی را می دید که بسیار شبیه خودش بود و تکه های شیرینی را یکی پس از دیگری می خورد. او توقع نداشت که چنین چیزی را ببیند. ابدا انتظار نداشت. از پشت سر به او نگریست و کمی قدم جلو گذاشت. کاملا با هم تطبیق داشتند. حتی به نظر می آمد خوراکی مورد علاقه شان هم با یکدیگر یکسان است.