دوستش به او گفته بود که وقتی به رویایش راه یابد می تواند با آن هیولا صحبت کند یا اگر لازم شد کارهای بیشتری انجام دهد. فقط باید کاری کند که او خودش را نشان دهد. این دوست به او گفت که خودش هم قبلا چنین بلایی سرش آمده. اما آنچنان جای نگرانی ندارد.
آنچنان جای نگرانی ندارد؟ واقعا؟ در ذهنش این جمله مانند یک خنجر در قلبش فرو رفت در حالی که می دانست احتمالا می خواهد ترس و دلهره اش را کم کند.
"هه... درسته!! تو اگه بیل زن بودی باغچه خودت رو بیل می زدی." مشخص است که هنوز شکاف بین شخصیت درونی و بیرونی ت رو کمتر نکردی. مشخص است که این شکاف هر روز داره بیشتر میشود و از این به بعد چیزی که میگی با چیزی که تو ذهن داری خیلی تفاوت خواهد داشت. پس جای نگرانی نیست! چه دروغی! با خودش می گفت معلومه که خیلی جای نگرانی هست. اما من نمی خواهم مانند دیگران دلخوش باشم که روزی خوب خواهم شد. در رویاهایم هرشب و در ناخودآگاهم هرروز، چیزی درونم را می مکد. نمی توانم آن را نادید بگیرم.
شخصیت او این گونه بود. با اینکه حرف های زیادی به دوستش نزد و فقط به ضرب المثل بیل زن و باغ اشاره کرد اما در درون حرف های زیادی را با خودش این طرف و آن طرف می کشید. این اینجوری، اون اینجوری. و از صبح تا شب چنین بود. بیچاره نمی دانست هیولای درونش او را به چه شکل می بیند. این هیولا که حالا روبه روی ش ایستاده بود و یک سایه از خودش بود تنها کسی در این جهان بود که او را به طور واقعی می دید. مثل او می شد و از او یاد می گرفت. آتش حرف هایی که در درونش می زد تنها به خرمن جنگل در رویاهایش زده می شد.
حالا این سایه ی نه چندان اهریمنی که او را از کارهایش باز می داشت و باعث ترسش بود؛ خود را نشان داده بود. باید چه کار می کرد؟ به نظر وحشی تر از این می آمد که بتوان با او صحبت کرد. درست مقابل او بود و این طرف و آن طرف پریده و هی می خورد. می خواست که نزدیکتر برود. با خودش کلمات شجاعت داشتن و نترس بودن را تکرار می کرد. شجاع باش. جلو برو. اما پاهایش یاری نمی کرد. ممکن بود این سایه خطرناک باشد و بلایی به سرش بیاورد. می خواست از رویا بیرون برود و دفعه بعدی کاری انجام دهد. در فکر فرو رفته بود و با خود دودوتا چهار تا می کرد که از گوشه ی چشمان قرمز شده اش، شی ای دید که به طرفش می آید اما پیش از آنکه فرصت کند و جاخالی دهد به صورتش اصابت کرد. یک شیرینی بود از همان هایی که آورده بود.
"هی... این چه کاری بود کردی؟" اوپس. او حالا با سایه ارتباط برقرار کرده و هرچه قرار بود پیش بیاید پیش می آمد.
"من چند وقته دنبالت می گردم. کدوم گوری بودی؟ یعنی... از این سوال های مهم تر هم دارم." تقریبا فریاد می زد.
سایه کمی به سمتش رفت. او کمی ترسید و سعی کرد با دوباره حرف زدن این ترس را ندید بگیرد. دستانش را به حالت قانع کردن بالا آورد.
"هی بهتر است مسالمت آمیز این قضیه حل بشه وگرنه..." وگرنه چی؟ این جا قلمرو رویا بود و رییس اینجا خودش نبود. بلکه کسی است که مدت بیشتری اینجا بود و با راه و چاه این مکان آشنایی بیشتری داشت. سایه هیچ چیز نمی گفت. با اینکه یک خط کمرنگ از لب و دهان روی صورت بی حالش وجود داشت اما چیزی نگفته بود. مانند یک حیوان که فقط خرناسه می کشید و به دنبال غذاست این موجود هم به نظر چنین می آمد. پس به این معناست که ارتباط برقرار کردن سخت تر می شود. شاید هم نشدنی. حالا که او پیدایش شده بود به نقشه شماره دو و سه نیازی نبود. اما برای ایجاد ارتباط یا هر کار دیگری هیچ برنامه ای در نظر نگرفته بود. اوه چرا... کشتن و گرفتن از گلوی او. این ها فقط برای افراد عصبانی و بی برنامه کاربرد دارد. این افکار برای زمان خشم او بود. برای این که انسان ها در زمان خشمگین شدن افکارشان بی نهایت و آسیب زا می شود.
او به دنبال آزادی اش آمده بود. اما گویی گره این کار به دست کسی بود که در این دنیا فقط خوردن و این طرف و آن طرف پریدن بلد بود. شعار این سایه به احتمال زیاد این بود:
شیطنت ها، تمام نشدنی.
آرام گرفتن، هرگز.
آزار دادن شخصیت اصلی، بیشترین میزان.
شاید با التماس کردن موضوع حل شود؟ می شود دست از سر دودمان من برداری و آروم یه جا زندگی کنی؟ منم مثل تو هستم ولی تو دنیای واقعی خیلی آروم هستم و... جایی رو هم آتش نزدم.
اما این سایه که گویی حواس چندگانه نداشت، برگشت وبه کار خودش مشغول شد و باقی شیرینی ها را خورد.
حالا دیگر باید ناامید می شد. در اینجا جایی بود که باید ناامید می شدو به زندگی با همین وضعیت خو می گرفت. اگر اَشکال همه ی انسان ها این گونه باشد کار بیشتری در حقیقت نمی توان انجام داد. بهرحال باید دیرو زود از این رویا بیدار می شد و منتظر می ماند تا عارضه های بیشتری از هیولای درونش بروز کند. او امیدوار بود که بتواند کاری انجام دهد تا مانند دیگران در این دنیای مدرن پیچیده نشود. فکر می کرد با دیگران متفاوت است و با برخوردی متفاوت مواجه می شود.
اما در ناامیدی عمیق تری قرارگرفته بود.
ادامه دارد. ( ̄o ̄) . z Z
سخن نویسنده: شاید به نظر برسه که این سایه یا هیولا، کودک درون این شخص هست اما اینطور نیست. کودک درونش نیست. کودک درون در این داستان تعریف نشده. شاید هم وجود داشته باشه اما جایی دیگه و در لایه ی دیگری از ذهن شخصیت اصلی باشه.
خب سه تا شخصیت داریم: شخصیت اصلی، سایه اش، دوست شخصیت اصلی.
برای شخصیت اصلی تا الان جنسیتی در نظر نگرفتم ( ̄▽ ̄)" . پس یه آپشن این میشه که هر جنسیتی که خواستیم براشون در نظر بگیریم. هاهاها.