داستان

تولّد : داستان

نویسنده: BroomGuy

بسم الله الرحمن الرحیم







امیر،گیتارش را در کیفش گذاشت.با استاد خود،آقای بهرامی،خداحافظی کرد و از کلاس خارج شد.خانم حدادی،همسر آقای کامران حدادی،صاحب آموزشگاه،مانند همیشه پشت میز نشسته بود.امیر را که دید،به او یادآوری کرد که باید شهریه ماه گذشته را پرداخت کند.امیر گفت که حتما به پدرش خواهد گفت.با خانم حدادی خداحافظی کرد و از درب آموزشگاه خارج شد.هوا تاریک بود و نسیم سردی می¬وزید.امیر،همان¬طور که از سرما می¬لرزید و گیتار را با خود حمل می¬کرد،به سمت خیابان در حال حرکت بود.پدرش را دید و با خوش¬حالی به سمت او دوید.پدرش کیف گیتار را از او گرفت و با هم به سمت ماشین حرکت کردند.معمولا این زمان شدیدا شلوغ بود و جای پارک پیدا نمی¬شد؛از این¬رو پدر امیر،ماشینش را چند¬ صد¬متر آن¬طرف¬تر،کنار پارک آزادگان،پارک می¬کرد.پدر امیر،کیف گیتار را در صندوق عقب گذاشت.امیر و پدرش سوار ماشین شدند و به راه افتادند.







پدر امیر همان¬طور که روبرو را نگاه می¬کرد،به امیر گفت:((خب،امروز چی یاد گرفتی؟به استاد بهرامی گفتی بهت یاد بده؟))







امیر لبخندی زد و گفت:((باور کنید بهش نگفتم،خودش کتاب رو باز کرد و گفت این جلسه آهنگ "تولّدت مبارک"رو بهم یاد میده،مامانی خیلی خوش¬حال میشه.))







پدر که لبخندی بر صورتش نقش بسته بود،دستی بر سر امیر کشید و گفت:((خیلی خوب شد.الآن تا رسیدیم سلام علیکت رو بکن،بعد مستقیم برو تو اتاق و تا میتونی تمرین کن.وقتی کیک رو آوردن با گیتار بیا بیرون و مامان رو غافل¬گیر کن.))







-چشم بابا.







پدر و پسر از شهر خارج شده و به سمت روستا روانه شدند.مه عجیبی در دل این شب تاریک،پخش شده بود.هرچه جلوتر می¬رفتند،مه شدیدتر و رانندگی برای پدر سخت¬تر می¬شد.به سختی می-شد چیزی را دید و یک اشتباه کوچک ممکن بود،باعث تصادف شود.همان¬طور که در حال عبور از جاده بودند،پیرمردی سراسیمه به سمت آن¬ها دوید.پدر امیر پایش را بر روی ترمز گذاشت و فرمان را به سما جاده¬خاکی هدایت کرد.







پدر امیر،همان¬طور که نفس¬نفس می¬زد و می¬لرزید،رو به امیر کرد و گفت:((خوبی بابا؟))







امیر که به سختی می¬توانست نفس بکشد،با تمام قوا رو به پدر کرد و گفت:((آره بابا،خوبم.اون آقا چیزیش نشد؟))







-نه بابا،سریع فرمون رو گرفتم این¬ور که بهش نزنم.







ناگهان پیرمرد پیدایش شد و از پشت شیشه گفت:((آقا!آقا تورو خدا بیاین،حال خانومم اصلا خوب نیست.))







پدر امیر درب ماشین را باز کرد و گفت:((چی شده آقا؟!خانومتون کجان؟))







-تو جنگل،خواستیم برگردیم خونه که حالش بد شد و از پا افتاد.سریع خودمو رسوندم لب جاده تا کمک بگیرم.







پدر امیر سوییچ ماشین را دست او داد و گفت:((همین¬جا بمون بابا،من میرم با این آقا خانومشون رو بیارم.))







امیر رو به پدرش کرد و گفت:((بابا،نمیشه منم بیام؟تنهایی می¬ترسم.))







-باشه بابا،سوییچ رو بردار و بیا.







امیر از ماشین پیاده شد،درب¬ها را قفل کرد،سپس با پدرش و پیرمرد به سمت جنگل روانه شدند.







پیرمرد مانند باد در بین درخت¬ها می¬دوید و از امیر و پدرش جلو افتاده بود.







پدر امیر همان¬طور که می¬دوید،فریاد کشید و گفت:((آقا یکم یواش¬تر برید!این¬طوری گمتون می-کنیم.))







ناگهان پیرمرد از دید امیر و پدرش ناپدید شد.آن دو ایستادند و به اطراف نگاه کردند تا پیرمرد را پیدا کنند.







امیر رو به پدرش کرد و گفت:((بابا،این آقا با خانومش رو کجا باید ببریم؟))







-حال خانومشون خوب نبود،باید ببریمشون بیمارستان.







-پس تولّد مامان چی؟!دیر نرسیم!؟







-نه بابا،سریع می¬رسونیمشون و...







پدر امیر خواست جمله خود را تمام کند که ناگهان ساکت شد.







امیر رو به پدرش کرد و گفت:((بابا؟!چیزی شده؟))







ناگهان پدرش بر روی زمین افتاد.امیر به او نگاه کرد،تبری در سرش فرو رفته بود و خون مانند چشمه-ای از سرش سرازیر شده بود.







امیر که ترس،نفسش را بریده بود،سرش را بالا آورد و پیرمرد را دید.پیرمرد لبخندی بر صورتش بود و آرام آرام به سمت او نزدیک می¬شد.امیر دو پا داشت،دو پای دیگر هم قرض کرد و به سمت ماشینشان دوید.همان¬طور که می¬دوید،سرش را برگرداند و پیرمرد را دید،که کنار جنازه پدرش نشسته بود و تبر را از سرش درآورد.امیر برای چند لحظه چشمانش را بست،انگار با بستن چشمانش،آن صحنه از حافظه¬اش محو می¬شد و می¬توانست آن را به راحتی فراموش کند.به ماشینشان رسید،درب آن را باز کرد و وارد شد،سپس گوشی پدرش را گرفت.110را گرفت و منتظر شد تا جواب بدهند.تا جواب دادند،گوشی از دست امیر افتاد.







مردی از پشت خط گفت:(( سلام،بفرمایید.))







امیر به سرعت خم شد و گوشی را برداشت،تا خواست چیزی بگوید،چیزی دید که زبانش را برید و نفسش را در سینه حبس کرد.پیرمرد روبروی او ایستاده بود و سر بریده پدرش را در دست داشت.پیرمرد،در ماشین را باز کرد،سپس گوشی را از امیر گرفت و گفت:((سلام،وقتتون بخیر.خیلی متاسفم قربان!گوشیم دست پسر کوچیکم بوده و اونم شیطونی کرده و 110 رو گرفته.خلاصه شرمنده¬ام،وقتتون بخیر،خدا نگه¬دار...))







پایان 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.